کنج دنج
« انتظار »
با نوشتن این مطلب میدونم سیل اعتراضات و نگاه های آنچنانی رو برای خودم می خرم. شاید خیلی از بچه هایی که مطالب منو می خونن ، دیگه نخونن. اما باید بنویسم.وقتی توی وبلاگ های بچه ها می گردم و مطالب رو می خونم می بینم همه ی بچه ها در یه نقطه به وحدت رسیدن: عشق به امام زمان.این مسئله باعث شد که من این مطلب رو بنویسم.
ما بچه مسلمونا با عشق علی متولد میشیم و مردی به جز علی نمی شناسیم. منم توی دلم این عشق رو دارم. انگار ایشون رو حس کردم.همینطور حضرت ابوالفضل رو . ایشون رو هم عاشقانه می پرستم. و امام حسین رو. و بقیه رو شاید کمتر.اما امام حاضر رو اصلاً نمی شناسم. انگار هرگز حضور ایشون رو لمس نکردم. خوب حتماً قلب من زیادی سیاه و دود گرفته ست.
نمیدونم چند نفر از کسانیکه این مطلب رو می خونن میدونن که من ترانه می نویسم. ترانه که نه . بیشتر یه جور واژه بازی.یه جور دلنوشته. بگذریم.
آبان 84 بود .شب بود . خواب بودم. اینکه می نویسم باور کنید نه رویاست نه توهم . حقیقته. بدون ذره ای کم و زیاد. حقیقتی که خودم هنوز توی شوکش گیجم. یه دفعه از خواب بیدار شدم .یه چیزی توی سرم بود. قلم و کاغذم همیشه بالای سرمه. برشون داشتم . قلم رو دستم گرفتم و کسی به جای من نوشت:
دوتا چشم منتظر برای تو خیلی کمه آخه قصه ی نبودنت خودش یه عالمه
اینو نوشتم و خوابیدم . صبح وقتی بیدار شدم چیزی از شب گذشته یادم نبود. وقتی سر رسیدم رو باز کردم چشمم به این بیت افتاد. با خودم گفتم این نطفه ی یه ترانه ست اما نمی دونستم در ادامه ش چی باید بنویسم. فکرش رو بکنید یه نفر هست که شما نه درست می شناسیدش و نه دوستش دارید. خوب قاعدتاً آدم کسی رو که نمیشناسه نمیتونه دوست داشته باشه. و حالا من رسالت نوشتن چنین شعری رو داشتم . نمی دونستم چیکار باید بکنم. با مهدیه ( دوستم ) در اینمورد صحبت کردم و ازش پرسیدم که چیکار باید بکنم؟ مهدیه گفت الهه تو شاعر این شعری پس میتونی هر جوری که دلت بخواد تغییرش بدی . گفت عاشقانه ش بکن . یه عاشقانه ی زمینی .نوشتن از یه انتظار عاشقانه نباید کار سختی باشه. دیدم راست میگه برای من عاشقانه نوشتن هیچوقت کار سختی نبوده. دفعه ی اولم هم نبود. با این تصمیم قلم دست گرفتم. نوشتم .شاید ده بیت نوشتم . اما هیچکدوم راضیم نمی کرد. این واژه ها واژه ی من نبود. خسته بودم و کسل . میل نوشتن رو از دست داده بودم . گیج بودم.گذاشتمش کنار و گفتم ولش کن. یه هفته بعد داشتم راجع به این قضیه با مریم حرف می زدم . براش تعریف کردم که چی شده .مریم گفت تو چه اصراری داری که این شعر رو تغییر بدی؟ همونجوری که هست بنویسش . شاید این شعر یه الهام باشه. حرفش منو به فکر فرو برد . الهام؟ الهام به کی؟ کسیکه خودش رو هم درست نمی شناسه؟ کسی که عاشقی رو خوب یاد نگرفته؟
باورش سخته. همونطور که تعریف کردنش سخته. بعد از حرف مریم قلم رو دست گرفتم و در کمتر از یک دقیقه شعر رو کامل کردم. و ترانه ی انتظار رو اینچنین نوشتم:
دو تا چشم منتظر برای تو خیلی کمه آخه قصه ی نبودنت خودش یه عالمه
برای رسیدنت لحظه ها گنگ و مبهم ان واژه ها در تب و تاب وقت نازل شدن ان
آسمون مدتیه به ما نگاه نمی کنه دستای رو به دعا بغضش و وا نمی کنه
اگه در راه زمینی یه سر هم به ما بزن اگه قلب خسته خواستی ما رو هم صدا بزن
واسه من بهار یه فصل مرده و غم انگیزه
میدونم که روز رجعتت یه روز تو پائیزه
میگن اون تویی که نبض لحظه ها به دست توست گفتن از تمام عاشقانه ها به قصد توست
تویی که وقتی بیای بین هزار تا پنجره میری سمت دو تا چشمی که برات منتطره
دل بی تاب من هم کاش انتظار بلد می شد واسه بالاتر پریدن از سیاهی رد می شد
خوش به حال کسیکه همیشه چشماش به دره خوش به حال دلی که می تپه ، چون منتظره
واسه من بهار یه فصل مرده و غم انگیزه
میدونم که روز رجعتت یه روز تو پائیزه
الهه درویشی
آبان 85
« یه سطل آب یخ »
دیروز یه اتفاق عجیب برای من افتاد. شب من و مامان داشتیم با هم صحبت می کردیم. راجع به موضوعی که من به مامان می گفتم بهتره فعلاً به کسی نگیم و به قول معروف جایی درز نکنه همون موقع هم اضافه کردم : البته خونه ای که یه نوشین توش داره در این مورد امیدی بهش نیست.
نوشین خواهر کوچیکتر منه الان 15 سالشه . گاهی رو حساب سادگیش حرفهایی رو که خاص محیط خانواده ست پیش دیگران مطرح می کنه.البته کوچیکتر که بود بیشتر اینکارو می کرد به هر حال حالا بزرگتر شده .
بگذریم . من این حرف رو که زدم نوشین که توی اتاق نشسته بود خطاب به مامانم گفت : مامان ببین این ( من) صبح تا شب پای سجاده می شینه اونوقت به من تهمت میزنه من که هیچوقت نمی بخشمش.
این حرف از یه بچه ی 15 ساله مثل یه سطل آب یخ بود که روی سر من ریختن.حرفش بد جوری منو تکون داد. نه اینکه گفته بود نمی بخشم ها نه چون اون خیلی مهربونتر از این حرفاست اینکه گفت من صبح تا شب پای سجاده می شینم .
تازه اونجا بود که من فهمیدم خودم هنوز فلسفه ی نماز خوندن خودم رو نفهمیدم. اینجا بود که فهمیدم من تا امروز الکی رو به قبله می ایستادم و دولا راست می شدم. من چطور می تونم ادعای بندگی کنم در حالیکه هنوز ساده ترین اصل بندگی رو رعایت نمی کنم .حق الناس .مگه اطرافیان من مثل خواهر کوچیکم جزو همون مردم محسوب نمی شن که نباید در حقشون ظلم کرد؟
من چه طور می تونم ادعا کنم که عاشق خدا هستم در حالیکه بنده هاش رو اونجور که باید دوست ندارم؟چیزی که من بهش رسیدم اینه که آدم برای بنده ی خوبی بودن اول باید آدم خوبی باشه . اصلاً اول باید آدم باشه .برای آدم بودن باید از یه جا شروع کرد و فکر نمی کنم هرگز برای این شروع دیر باشه .
و من برای آدم بودن از اونجا شروع کردم که صبح تا خواهرم رو دیدم ازش معذرت خواهی کردم و بهش گفتم که اشتباه کردم .
الهه
4/8/85
« صاحبدلان »
دیروز توی وبلاگ یکی از دوستان مطلبی راجع به سریال های ماه مبارک خوندم . ایشون این سریالها رو مورد نقد قرار داده بودن و انتقادهایی هم کرده بودن . من هم در مورد پوچ شدن برنامه های تلویزیون با ایشون موافقم اما نه کاملاً.
من خودم جزو کسانی هستم که بسیار در مورد تلویزیون و سینما سخت گیرم. شاید از بین هر صد تا سریالی که ساخته و پخش میشه یکیشون توجه منو جلب کنه و به نظرم ارزش دیدن داشته باشه.که یکی از این موارد سریال صاحبدلانه.
این دوستمون این مجموعه رو مورد انتقاد قرار داده بودن و گفته بودن توی این مجموعه شخصیت خلیل خیلی اغراقی شکل گرفته و تا حد یه پیامبر بالا رفته .به نظر من اینطور نیست.توی همین دنیای دود گرفته ی ما خیلی ها هستن که دلشون اونقدر به خدا نزدیکه که آدم تعجب میکنه.امثال خلیل دور و بر ما کم نیستن . امثال جلیل هم کم نیستن . شاید همه ی ما یکی دو نمونه از این افراد رو در اطرافمون بشناسیم.
به نظر من آقای لطیفی توی این مجموعه بسیاری از ظرائف رو مد نظر قرار دادن.شخصیت پردازی این فیلم فوق العاده است . کمی به اطرافتون نگاه کنید . چند تا رامین می شناسید؟ بچه های هم سن و سال خودمون که ایمان دارن ولی به هر دلیلی بروزش نمیدن. حتی خیلیا هستن که فکر می کنن پیش دوستاشون افت داره اگه بگن که نماز می خونن .اینا نمونه های نادری نیستن .
یا شخصیت شاهین . اون که دیگه حتی به دقت کردن هم نیازی نداره. نمونه هاش تو جامعه خیلی زیادن .آدمایی که نمیدونن از خودشون و از زندگی چی می خوان. گمشده هایی که فقط به خودشون و آرزو هاشون فکر می کنن. بدون اینکه بخوان بفهمن درست ترین راه برای پیشروی کدومه. فقط دنبال سریعترین راه میگردن .
شخصیت فریده و مادرش هم که فکر می کنم ملموس ترین عناصر این مجموعه هستن .دکتر هم کم نداریم.
اما شخصیت دینا . ترکیب زیبایی از دختر مومن و باوقار و دختر شلوغ و متجدد امروزی.به نظر من این نقش خیلی زیباتر و دقیق تر از دیگران شخصیت پردازی شده .اعتقاد و ایمان اون به خدا و بعد ایمانی که به پدربزرگش داره در کنار واقع بینی که این دختر جوون داره و پدربزرگش نداره به اضافه ی شیطنت ها و گوشه کنایه های وقت و بی وقتش به نوعی چیدن تضادها در کنار همدیگه ست . که هم باعث پیشبرد فیلم شده و هم باعث دلمشغولی مردم .
اما شخصیت حشمتیان رو من اغراق شده و غیر واقعی می بینم . آدم خوبی که خوب نشون نمیده . ترکیب اون و همسرش در کنار هم غیر واقعیه. یکی اینطوری و دیگری.....
و نکته ی آخری رو که من حیفم میاد نگم انتخاب دقیق و قابل توجه و بسیار هوشمندانه ی بازیگرانه . هر کس توی این مجموعه به خوبی میدونه که چیکار باید بکنه و بازیگرانی انتخاب شدن که هر کدوم شخصیتی که باید بسازن رو به خوبی شناختن و ساختن .
و حرف آخر اینکه حیفه این همه نکته رو ندیده بگیریم و این مجموعه رو با بقیه از یه چشم نگاه کنیم.
الهه
« نقاب »
چند وقت پیش مریم یه حرفی زد که مدتیه منو به فکر فرو برده . به این فکر می کنم که می شد عینکی وجود داشته باشه که ما رو از پس نـقابمون نشون بده؟ من واقعی رو نشون بده ؟ اونی که چیزی برای پنهان کردن نداره؟
بعد به این فکر می کنم که اگه همچین چیزی وجود داشته باشه چند تا از ما آدما از پشت اون عینک شبیه آدم هستیم ؟ اگه همچین چیزی پیدا بشه یه عالمی به وجود میاد که شبیه آخرته .
یه جایی که آدما توش بی حجاب ان . چند نفر توی این دنیا پیدا میشن که از این بی حجابی نمی ترسن ؟
وقتی از این دید به حجاب نگاه می کنم بهتر معنی ش رو می فهمم . نه این که به درک کامل و مطلق برسم ولی حداقل یه چشم انداز تازه پیش روم پیدا میشه .
و همیشه بعد از فکر کردن به تمام این مسائل به این فکر می کنم که اگه هر کدوم از ما با چنین عینکی جلوی آینه بریم چی می بـینیم.
Elahed62@yahoo.com الهه
شهریور 85
« چهره ی غلط »
من از مجالس روضه و عزاداری و اینجور جاها خوشم نمی یاد و شرکت نمی کنم. راستش نه این که اینجور محافل رو دوست نداشته باشم ، ولی کلاٌ خوشم نمیاد . یعنی فکر می کنم مردم ، مخصوصاٌ خانو ما توی این جمع ها هر کاری می کنن غیر از دعا . مثلاٌ چند وقت پیش رفته بودم خونه ی یکی از همسایه ها که جلسه داشتن برای ایام فاطمیه .
چند تا خانم اونجا بودن که به قول معروف توی صورتشون فقط دماغشون پیدا بود . ادعای حجاب و دینداری داشتن . یکی شون که اتفاقاٌ من توی نگاه اول ازش خوشم نیومد ، پایه ی ثابت تمام جلسه ها بود و به قول معروف هر جا خبری بود ، اینم اونجا بود .
آخر جلسه که شد من دیدم خانوما ، مخصوصاٌ همون خانم مذکور، شروع کردن به غیبت کردن . حالا نگو و کی بگو .از هر دری صحبت کردن . هر بنده خدایی که به ذهنشون رسید رو شستن و گذاشتن کنار . حتی اسم می بردن : ( دختر فلانی رو دیدی ؟ چنین است و چنان . بهمانی رو می شناسی ؟ رفته این کارو کرده .)
خلاصه ما هم هی به در نگاه کردیم و به دیوار . گفتم بذار یه ساعت اینجا نشستم شر به پا نکنم و چیزی نگم . جالبترین قسمت قضیه این بود که همون خانم مذکور ، بعد از مقدار کافی که غیبت فرمودند ، داد سخن دادند راجع به اینکه به فلان نیازمند کمک می کنن و برای دختر دیگری جهاز جور می کنن .
من هم داشتم به شدت خودم رو کنترل می کردم که چیزی نگم . اما زهی خیال باطل که آخر این زبون سرخ ما سر سبزمون رو به باد میده . بگذریم که اون روز من اونجا بحث و دعوا راه انداختم و اومدم بیرون و پشت دستم رو داغ کردم که دیگه پام رو همچین جاهایی نذارم .
نه اینکه من خودم همه کارم درست باشه ها نه . اصلاٌ ما خانوما بعد از سلام و علیک اگه غیبت نکنیم روزمون شب نمیشه . ما هم غیبت می کنیم و گناه هم می کنیم و خیلی اشتباهات دیگه . اما به خدا صد رحمت به غیبت کردن ما . لااقل آبروی کسی رو نمی بریم . این خانم اون روز راجع به دختری حرف می زد که به قول خودش براش جهاز درست کرده و اسم اون دختر رو جلوی همه می برد خوب شاید اون دختره رو چند نفر توی این جمع بشناسن و برای دیگران تعریف کنن من فکر می کنم اون دختره به آبروش بیشتر از جهاز احتیاج داشت . اون روز اون خانم تعریف می کرد و خانوما هم دائم می گفتن : ( خدا خیرتون بده . ثواب داره .)
اما طاقت من وقتی تموم شد که خانومه گفت : ( پشت خونه ی ما یه سالن عروسی یه و دائم صدای نوار اونجا بلنده . من نمیدونم مردم چه طور نمیدونن گناه داره و من تا می خوام نماز بخونم حواسم پرت میشه. )
اینجا بود که طاقت من تموم شد و جلوی همه گفتم : گناه اونه که آدم آبروی دیگران رو ببره شما هم اگه حواست به نمازت باشه چیزی حواست رو پرت نمی کنه .
و اینجا بود که آرنج مامانم توی پهلوی من فرو رفت . ولی دلم خنک شد . و خانوما همه فکر می کردن این دختر گستاخ و بی تربیت دختر کیه ؟ بیچاره مامانم .
بدون شک اون روز کار من هم درست نبود . اما می خوام اینو بگم که همین رفتارای غلط چهره ی دین ما رو زشت و بد نشون میده . همین کارا بچه ها رو دین زده می کنه . ما بدو ن اینکه تصویر درستی از اسلام به بچه ها ارائه بدیم ، اونا رو دنبال خودمون به این مجامع می بریم . بچه ها حق دارن این تصویر رو دوست نداشته باشن.
elahed62@yahoo.comا لهه
شهریور 85
« به نام خدا »
یه روز مریم منو برای مولودی به خونه شون دعوت کرد . من که اصولاٌ اهل اینجور مجالس نیستم . ولی نمیدونم چی شد که رفتم . اونجا مردم دست می زدن ، می خندیدن و به ظاهر شادی می کردن . و من دائم به این فکر می کردم که چند تا از این آدما قلباً خوشحالن؟
اعتقاد من اینه که در روز تولد یه شخصیت مهم ( مثل یه امام ) ، شاید مردم بدونن که این روز یه روز خاصه اما عملاً دلیلی نداره که بشینن و دست بزنن . بگذریم .
آخر مجلس که شد خانوم سخنران از علی (ع) حرف زد . و بعد گفت آخرین دعا رو می کنیم به این امید که همگی از امیر المومنین عیدی بگیریم . با شنیدن این حرف و با شنیدن اسم ایشون ، آرامش عجیبی احساس کردم .
انگار در من چیزی فرو ریخت . و با شنیدن اسم عیدی بی اختیار لبخند زدم . اما به خودم اجازه ندادم دعائی بکنم . شاید به این خاطر که این مجلس رو سبک شمرده بودم .
جلسه تموم شد و من داشتم دست از پا دراز تر به خونه بر می گشتم . اما باور کردنی نیست که وقتی به خونه رسیدم ، اتفاق خو شایندی که سه ماه در انتظارش بودم به وقوع پیوسته بود .
واقعیت اینه که من اون روز عیدی گرفتم . پس کسی در اون مجلس حضور داشت . و دومین واقعیت اینه که معشوق آسمانی من برای لطف و محبت به این بنده ی حقیرش نیازی به دعای من نداره . اون همیشه از همه چیز با خبره . همه ی چیز هایی که ما در پنهانی ترین زوایای قلبمون مخفی کردیم .
Elahed62@yahoo.comالهه
آخرین روز شهریور 85
« عشق و دیوانگی »
در زمانهای قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود فضیلتها و تباهی ها در زمین ساکن بودند. روزی همه ی فضایل و تباهی ها دور هم جمع شده بودند خسته تر و کسل تر از همیشه . ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت : بیائید یک بازی کنیم مثلاٌ قایم باشک . همه از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فریاد زد : من چشم می گذارم . و از آنجایی که هیچکس دوست نداشت دنبال دیوانگی بگردد ، همه قبول کردند .
دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمهایش را بست و شروع کرد به شمردن 1، 2، 3 همه رفتند و جایی پنهان شدند .
لطافت خود را به شاخه ی ماه آویزان کرد ، خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد . اصالت در میان ابرها مخفی شد . هوس به مرکز زمین رفت . دروغ گفت که زیر سنگی پنهان می شود ولی به ته دریا رفت . طمع داخل کیسه ای که خودش دوخته بود پنهان شد.
دیوانگی مشغول شمردن بود 79 ،80 ،81 و همه پنهان شدند به غیر از عشق که عشق همواره مردد بود و نمی توانست تصمیم بگیرد و جای تعجب هم نیست چون همه میدانیم که پنهان کردن عشق کار دشواری است . در همین حال دیوانگی به انتهای شمارش رسید 95 ،96 ،97 هنگامی که دیوانگی به 100 رسید عشق پرید و لای بوته ی گل سرخ پنهان شد .
دیوانگی فریاد زد : دارم میام . اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود چون تنبلی اش آمده بود جایی پنهان شود . لطافت را یافت که به شاخه ی ماه آویزان بود .دروغ ته دریاچه . هوس مرکز زمین . همه را یکی یکی پیدا کرد به جز عشق . دیوانگی از یافتن عشق نا امید شده بود که حسادت در گوشش زمزمه کرد : تو فقط باید عشق را پیدا کنی او لای بوته ی گل رز پنهان شده است . دیوانگی شاخه ی چنگک مانندی را از درخت کند و با شدت و هیجان زیاد آنرا داخل بوته ی گل رز فرو کرد و دوباره و دوباره . ناگهان با صدای ناله ای متوقف شد . عشق از لای بوته بیرون آمد . صورتش را با دستهایش پوشانده بود و خون از لای انگشتانش بیرون می زد . عشق کور شده بود . دیوانگی فریاد زد : من چه کردم ؟ چگونه می توانم تو را درمان کنم؟ عشق گفت : تو نمی توانی مرا درمان کنی اگر می خواهی کاری بکنی راهنمای من شو.
و این گونه بود که از آن روز به بعد عشق کور شد و دیوانگی همواره در کنار اوست .........
Elahed62@yahoo.comالهه
الهه : خدا حافظ رفیق
وقتی دیدم مریم روی این فیلم مطلب نوشته ازش اجازه گرفتم که آخر این مطلب چند خطی بنویسم . من همیشه عاشق این قشر از جامعه بودم . افرادی که رفتن و به موندن و ایستادن رو به خم شدن ترجیح دادن .
من معتقدم ما تا همیشه ی تاریخ وام دار این افراد هستیم . چون مطمئن نیستم که اگر خودم اون موقع عاقل و بالغ بودم می رفتم یا توی خونه م سنگر می گرفتم . به نظر من توی سینما تنها کسی که حق مطلب رو در مورد این افراد ادا می کنه حاتمی کیاست . هر کدوم از فیلم هاش رو بارها دیدم و هرگز سیر نشدم .
اما فیلم خداحافظ رفیق حکایت دیگه ای داشت . من با هر اپیزود این فیلم گریه کردم .هرگز چنین تصویر گری ای از عشقبازی رو ندیده بودم .هنوز بعد از مدتها که این فیلم رو دیدم تحت تأثیر اون حال و هوام . به خصوص اپیزود اول که تصویری متفاوت از مرگ رو نشون میداد بسیار تأثیر برانگیز بود . هیچوقت به مرگ اینطوری نگاه نکرده بودم . زیبا و خواستنی .
به تمام کسانی که این فیلم رو ندیدن پیشنهاد می کنم حتماٌ ببینن . واقعاٌ آدم با ندیدنش چیزهای زیادی رو از دست میده .
Elahed62@yahoo.comالهه
دهم مهر هشتاد و پنج
به نام خالق قلم
حرف ناب: حتی اگر به زبان آدمیان وزبان فرشتگان سخن بگویم٬ وحتی اگر عطیه نبوت داشته باشم و اگرچنان ایمانی داشته باشم که بتوانم کوهها را جابه جا کنم.... و عشق نداشته باشم٬ هیچ نیستم.
پیش درآمد
آدما حرفای دلشون رو به طرق مختلفی بیان میکنن٬ واسه کسی میگن٬ توی دفتر خاطراتشون می نویسن یا اینکه اصلا توی دلشون نگه می دارن وبه هیچکس نمیگن. اماما تصمیم گرفتیم حرفامونو توی وبلاگمون بزنیم. این وبلاگ یه وبلاگ مشترکه اما قرار نیست که هر مطلبی توش نوشته میشه دقیقا نظر هردومون باشه!! چون درسته که ما هشت ساله که با هم دوستیم ولی اختلاف نظر زیاد داریم. حتما بااین کار می تونیم به دوستیمون استحکام بیشتری بدیم.
ما اینجا می خوایم از حرفای دلمون بگیم٬ از مسائلی که درموردشون توافق داریم یااینکه اختلاف نظر داریم٬ می خوایم به این انرژی جوونی درونمون که داره هدر می ره جهت بدیم ما می خوایم روی افکارمون٬ فرهنگمون٬ اخلاقمون و البته مسائل روز تامل بیشتری بکنیم و بالاخره یه سنت شکنی اساسی راه بندازیم در باب دوستیابی!!!
خلاصه ایده های زیادی داریم٬ می خوایم که شما هم یاریمون کنید.
وبلاگستان سلام٬ مهمون نمیخوای!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
واما قسمت هیجان انگیز ماجرا٬ معرفی نامه :
مریم :22 ساله٬ دانشجوی سال آخر حسابداری٬ بیکار٬ بی هنر با یه عالمه حرف واسه گفتن.
الهه : سلام من الهه هستم . اگه بخوام خودم رو معرفی کنم باید بگم که عاشق پاییزم ، بیست و نهم آبان 62 به دنیا اومدم ، نوشتن یکی از محبوب ترین کارای زندگی منه ، با موسیقی زندکی می کنم و عاشق اینم که بتونم به دیگران موسیقی رو یاد بدم ، رفیق فابریکم ، مریمه ( همین مریمی که قبلاً خودش رو معرفی کرد) ،هفت هشت ده سالی هست که با هم ایم .
یه چیزی رو یادم رفت بگم . اینکه من عاشق اینم که از طریق این نوشته ها دوستای جدید پیدا کنم . چرا ؟ چون کسی که از این طریق با من دوست میشه منو با قلمم می شناسه و توی این دوستی نه چهره مطرحه نه وضعیت مالی نه شخصیت و جایگاه اجتماعی . منم وقلمم و رفقای جدیدم .
مهمترین اصل زندگی من ، صداقته . هم توی رفتارم صادقم ، هم توی رفاقتم (اینو یواشکی از مریم بپرسین بیچاره چند ساله داره منو تحمل می کنه ) ، هم توی قلمم و تنها معیار انتخاب دوست برای من صداقته .
اگه می بینی جات بین دوستای من خالیه ، بسم الله .
وقتی خورشید شب و از دروازه بیرون می کنه
بیا رو مخمل شب ، خورشید و گلدوزی کنیم
ELAHED62@yahoo.comالهه
آخرین روز شهریور 85
« گمشده ای که پیداش کردم »
من هم مثل اکثر مردم سرزمینم مسلمان به دنیا اومدم . دقیقاٌ نمی دونم خوبه یا بد اما ما اسلام رو از پدر و مادرمون به ارث می بریم. همین باعث میشه از همون اول کاملاٌ ندونیم که چه نعمتی در اختیار داریم .
قصد شعاردادن و کتابی حرف زدن رو ندارم چون همیشه از شعار بدم میومده . این که می نویسم چیزی شبیه شرح حال نامه است . تعریفی که از بچگی در مورد خدا برای من کرده بودن ، خیلی کوچیک بود در برابر چیزی که بعداٌ پیدا کردم . هر کس خدا رو یه جوری می شناسه یاساده تر بگم ، هر کس یه خدای شخصی برای خودش داره . خدایی که میدونه مواظبشه ، دوستش داره و به حرفاش گوش میده .
من در تمام عمرم میدونستم که خدا وجود داره . ولی هرگز بهش توجه نمی کردم . صداش می کردم اما فقط زمانی که بهش احتیاج داشتم . وقتی که هیچ امیدی به آدمای دیگه نداشتم ، خدا رو صدا می کردم . دقیقاٌ بر عکس کاری که باید می کردم .
مامان و بابام همیشه دوست داشتن بچه هاشون نماز بخونن . و من برای خوشحال کردنشون تظاهر به این کار می کردم . می رفتم توی اتاق ، سجاده رو پهن می کردم و همونجا می نشستم . بدون اینکه حتی به خدا فکر کنم.
البته این فقط شا مل سالهای اول بلوغ می شد . بعد ها حتی ادای این کار رو هم در نیاوردم . اما یه چیزی این وسط جور در نمی اومد . اونم اینکه این خدایی که هرگز به طرفش نرفتم ، هرگز خواهش من رو بی جواب نمی ذاشت .
بیست سال از زندگی م رو اینطوری گذروندم . اما همیشه یه خلاء توی زندگیم داشتم خلاءای که هرگز نمی دونستم از کجا سرچشمه می گیره .
البته من هرگز از زیـبایـیهایی که خداوند آفریده بود غافل نبودم و تنها چیزی که منو از پوچی دور می کرد لذت بردن از طبـیعت بود . حتی توی نوزده سالگی م به معنی واقعی کلمه افسرده شده بودم و تحت درمان روانپزشک بودم . اما نه اون دکـتر و نه هیچ کس دیگه ای نمی تونست منو از اون حال نجات بده . چون این کمبود به همون خلاء مربوط بود .
بیست ساله بودم که ساز خریدم و رفتم دنبال کاری که علمای دین بهش میگن حرام و عا مه ی مردم میگن مطربی . اوایل موسیقی باعث می شد کمی از بیهودگی دور بشم . اما چیزی نگذشت که چیزهای جدیدی توی موسیقی پـیدا کردم .
زیـبایی موسیقی اوایل گوش نواز بود اما بعد از مدتی شد روح نواز. اتفاقاتی که برام افتاد رو شاید خوب نتونم توضیح بدم اما سعی خودم رو می کنم . زیبایـیهای موسیقی مثل یه روزن نور به چشم من تابید . چشمی که بیست سال بسته بود و گوشی که بیست سال نمی شنید .
این زمزمه های زمینی منو به سمت خالق زیـبایـیها برد . یه دفعه به خودم اومدم ودیدم که سالهاست زندگی رو فراموش کردم . به خودم گفتم : هر کا ری رو باید از یه جا شروع کرد . گفتم خدا اگر همونقدر که تو بچگی م بهم گفتن مهربونه پس حتماٌ منو می پذیره.
یه شب شروع کردم به نماز خوندن . و خدا میدونه که هرگز نمی تونم بگم توی نماز چه چیزایی پیدا کردم . نه که بگم من اعمال مذهبی م رو بی کم و کاست انجام میدم نه ولی همون اعمال دست و پا شکسته هم زندگی منو دگرگون کرد . خیلی وقـتا توی نما ز حواسم پرت میشه . پرت همین کا رای روزمره . ولی همینش هم نعمته .
از وقتی نماز می خونم قوی شدم . مسائلی که قبلاٌ اشکم رو در می آورد حالا با توکل میگذره و حل میشه . از وقتی نماز می خونم ، خیلی از کارای زشت گذشته م رو ترک کردم . نه یه دفعه بلکه یواش یواش . و توی یک کلمه از وقتی نماز می خونم دیگه تـنها نیستم و دنیا بی نهایت زیباست .
من گمشده م رو پیدا کردم و از خدا می خوام هر کس هنوز پیداش نکرده ، زودتر بهش برسه که آرامش توی پیدا کردن اونه . و جالب تر از همه اینکه اونو جایی پیدا کردم که هیچکس فکرش رو هم نمی کرد . خدا رو هر جایی میشه پیدا کرد . هر جایی . اون واقعاٌ همه جا حضور داره . حتی لازم نیست که دنبالش بری . اون مراقب تمام بنده هاشه . دلواپس و همراه همه ی لحظه های ماست .
میگن آدم باید مثل حضرت علی (ع) نماز بخونه تا نمازش درست باشه. میگن خانمی که ادکلن بزنه و آرایش کنه نمازش پذیرفته نیست . کسیکه دروغ بگه ، غیبت کنه و خیلی چیزای دیگه . من نمیدونم ولی واقعیت اینه که همه ی ما در روز این کارا رو انجام میدیم . و من یکی از گناهکار ترین آدما هستم . اما همین نمازی که میگن قبول نیست ، مثل یه دریچه ی نور زندگی منو روشن کرد.
می خوام بگم در هر جایگاهی که هستی ، هرگز برای شروع کردن دیر نیست . خرجش یه یا علی یه .
ELAHED@yahoo.comالهه
شهریور 85