کنج دنج
« دوستی ها و دوست داشتن ها »
بالاخره کنج دنج بعد از یه مدت طولانی (به دلیل امتحانات نویسندگان) قراره به روز بشه. بابت این موضوع از همه ی دوستانی که به ما لطف دارن عذرخواهی میکنیم.
این نوشته به احتمال زیاد آخرین نوشته ی کنج دنج خواهد بود.ما برای این کار دلایل زیادی داریم که اولیش گرفتاری خودمونه. ولی از همه مهمتر اینه که دغدغه ی ما مسائل روز اجتماعیه در حالیکه در پارسی بلاگ (و البته وبلاگ های دیگه) به این موضوع اهمیتی داده نمیشه و این مسائل همه در حاشیه قرار میگیره.
وبلاگ نویسی برای ما کنج دنجی ها تجربه ی جالبی بود.روزی که عزم نوشتن کردیم فکر میکردیم شاید حرفای تازه تر و گوشهای شنواتری وجود داشته باشن . فکر کردیم که شاید با گفتن یا بازگویی مسائل کهنه ، حرفهای تازه ای بگیم و بشنویم اما... .
به هر حال ما با آدمها و عقاید تازه ای آشنا شدیم که خالی از لطف نبود.اما چیزی که منو وادار به نوشتن این مطلب کرد یه موضوع دیگه ست : ارزشها و قیمت ها.
همه ی ما از بچگی بارها این جمله رو شنیدیم که هر چیزی قیمتی داره و برای به دست آوردن و حفظ چیزهای ارزشمند ، باید قیمت اونها رو پرداخت.یکی از ارزشمند ترین روابطی که ما در زندگیمون داریم ، دوستیه. یه رابطه ی صمیمانه ، باگذشت ، و ارزنده.
مطمئناً همه ی ما دوستانی داریم که خیلی براشون ارزش قائلیم و حاضر نیستیم اونا رو از دست بدیم.ازشون چیز یاد میگیریم و چیزایی هم بهشون یاد میدیم.این یه رابطه ی سودمند دو طرفه ست. باهم دعوا میکنیم ، قهر میکنیم ، آشتی می کنیم و خلاصه رابطه مون در جریانه. اما تا به حال از خودتون پرسیدین که برای دوستی تون چه قیمتی رو پرداختید؟ اصلاً قیمتش رو پرداختید؟
چیزی که شاید خیلی از ما هرگز بهش دقت نمی کنیم اینه که آیا برای دوستمون و دوستیمون چیزی خرج کردیم یا نه؟ ما برای خرید مایحتاج روزانه مون ، قیمتی می پردازیم. حتی برای خرید یه بسته آدامس. اما خیلی وقتا برای مایحتاج روحی خودمون حاضر نیستیم قیمتی بپردازیم. با خودمون فکر میکنیم که روابط روزمره مون خود به خود در جریان هستن و لازم نیست براشون وقت یا انرژی صرف کنیم. مسلماً ما هرگز نمیتونیم روی روابط عاطفی مون قیمت بذاریم.یا ارزش کسانی رو که دوستشون داریم به طور کامل درک کنیم. متأسفانه هرگز برای روح آدمی پیماته ی سنجشی در نظر گرفته نشده. و همین موضوع باعث میشه که ما آدما شکسته شیم و همدیگه رو بشکنیم.
اینکه روی این موضوع تأکید خاصی دارم شاید به مطلبی که در زیر میاد مربوط میشه. وقتی به روابط عجیب و غریبی برخوردم که اسمش دوستی بود، بیشتر از همیشه به این موضوع فکر کردم که تا چه اندازه قدر دوستان خوبم رو دونستم و تازه درک کردم که چه مفاهیم بزرگ و عمیقی در دوستیمون جریان داره.
گاهی اوقات گفتنی ها انقدر زیادن که آدم نمیدونه برای گفتن کدوم رو در اولویت قرار بده. این دقیقاً حالتیه که من الان دارم علاوه بر اینکه یه مطلب بزرگی رو من و مریم در دست داشتیم که قرار بود با همراهی چند نفر از دوستان پیاده کنیم که متأسفانه بنا به دلایلی میسر نشد.پروژه ای بود در مورد رنگ ، نوع و جنس دوستیهایی که امروز در جامعه ی ما رایج و مرسومه. این بخش کوچکی از همون مطلبه که من حیفم میاد ننویسمش.
من در راستای همین موضوع در خیابون با خانمی آشنا شدم که سوژه ی مناسبی به نظر می رسید و خوشبختانه وقتی متقاعد شد که من خبرنگار نیستم ، دعوت قهوه ی منو پذیرفت. آدم عجیبی بود. از راه دوستی کسب درآمد میکرد ولی مثل تصویر ذهنی که من از این تیپ خانمها داشتم نبود. ترکیب اعجاب آوری از خوبی و بدی در وجودش داشت. دروغ نمی گفت ، با اینکه منو نمی شناخت. به خانواده ش عشق می ورزید و حاضر بود برای رفاه اونا تن به هر کاری بده. متولد شصت بود . حدوداً 26 ساله. ولی بیشتر شبیه چهل ساله ها بود. آدم از اینکه باهاش حرف بزنه ، احساس بدی نمی کرد. نگاه خاصی به دوستی داشت. نگاه اقتصاد مآبانه. میگفت دوست میشم ولی دل نمی بندم. توی زندگیش دوستی چند ساله داشت ولی به راحتی گذاشته بود و گذشته بود. وقتی از «امیر» حرف میزد انگار داره از یه رهگذر که یه روزی سر راهش قرار گرفته حرف میزنه. ولی در واقع از کسی صحبت میکرد که پنج سال از زندگیش رو باهاش گذرونده بود. خودش میگفت پنج سال از قشنگترین روزای زندگیش رو با امیر گذرونده. و نحوه ی آشنائیشون چیزی نبود به جز ماشین امیر. همین براش کافی بود. همین که به قول خودش 5 سال پیش طرف یه ماشین آس زیر پاش بوده.و بعد از جدایی از امیر ، آشنایی با آرش و ده ها اسم دیگه که توی ذهنم نمونده.
ازش پرسیدم که آدما رو فقط از روی مارک ماشینشون انتخاب میکنه؟ گفت نه.اول سوار میشه و بعد اگر دید طرف ( به قول خودش) دست به جیبه ، ادامه میده.به همین سادگی. گفتم خب حالا وقتی طرف دست به جیبه چه اتفاقی می افته؟ و اون گفت که مادامی که با هم هستن هزینه ی خورد و خوراک ، پوشاک ، قبض موبایل و همین نیازهای عادی خودش و خونواده ش برطرف میشه. البته خانواده ی فقیری نبودن. اینو از طرز صحبت کردنش هم میشد فهمید.پدرش کارگر پلی اکریل بود و این یعنی اینکه از خیلی از خانواده های آبرومندی که من و شما میشناسیم ، وضعشون بهتر بود. ولی خب ظاهراً به این رویه عادت کرده بودن. جالب ترین قسمت قضیه اینجاست که دوستان چند ماهه یا چند ساله ی این خانم در بدو امر با خانواده آشنا میشن و مثل یک مهمون عزیز مورد استقبال قرار میگیرن. اجازه ی رفت و آمد گاه و بیگاه دارن و مثلاً اگر یه شب بخوان خانم رو به شام دعوت کنن ، خواه ناخواه 4 تا خواهر خانم هم اونا رو همراهی میکنن.و خودش به این میگفت زرنگی. به این موضوع افتخار میکرد که هیچ زن و دختری مثل اون ، تا به حال این ترفند رو بکار نبرده.
توی گفتگوی چند ساعته ای که بین ما انجام گرفت ، گاهی تعجب کردم ، گاهی خجالت کشیدم ، گاهی تأسف خوردم و گاهی از ته دل به شیطنت های کودک پنج ساله ای که در وجودش قایم شده بود ، خندیدم.و اون انقدر ساده و صمیمی بود که انگار سالها بود
می شناختمش. حقیقتی که نمیتونم پنهانش کنم اینه که وقتی سادگی گفتار و رفتارش رو دیدم بیشتر از همیشه به این موضوع رسیدم که مهم نیست آدما چیکاره هستن.مهم اینه که چقدر آدم هستن. درستکار راست گفتار. کی میتونه بگه که اون جایگاهش پیش خدا از ما پائین تره یا بالاتر؟ قصدم از گفتن این حرفا تحسین یا تقبیح اعمال این خانم نیست.فقط میخوام بگم که گوهرهای درونی ما در هر محیطی میتونن رشد کنن.در گلستان و یا در لجن زار.
به هر حال دوستی شاید متنوع ترین رابطه در حوزه ی روابط انسانی محسوب میشه. چون انقدر از نظر جنس و رنگ در این مورد تنوع وجود داره که حرف زدن از همه ی انواعش کار سخت و شاید محالیه.
الهه
شهریور هشتاد و شش
تو یه دختری یا پسر؟
ببینید ماازسالها پیش مدارس رو تفکیک جنسیتی کردیم وازچندسال پیش این کاررو درآمادگی ها هم انجام دادیم، یعنی بچه های کوچک٥یا٦ ساله رو که تااون زمان اهمیتی به جنسیت دوستشون که توی کوچه باهاش بازی میکردند نمی دادند، به یکباره متوجه کردیم که" ببین تو یه پسری (یادختری) نباید با یه دختر(یاپسر) دوست باشی ، باید دریک مدرسه جداگانه درس بخونی،بودن تو با یه آدم از جنس مخالف در یک مکان بسته مشکل شرعی داره ."
همین طور که این بچه ٦ ساله ی ما بزرگ و بزرگتر میشه و به سن نوجوانی می رسه این سوال هم توی ذهنش رشد می کنه و بزرگ می شه که" آخه علت این همه دور نگه داشتن دخترا و پسرااز هم چیه؟ مگه اگه باهم باشیم چی می شه؟" اون می خواد جواب سوالش رو بدونه پس می ره که تجربه ش کنه اما چون هدفش فقط دونستن چرایی سوالشه این رابطه رو درست و اصولی برقرار نمی کنه مخصوصاً که باید اونو ازبقیه و به ویژه والدینش هم مخفی کنه. بنا براین این رابطه به بیراهه های زیادی می ره و خیلی مواقع از قالب یه دوستی عادی خارج می شه. البته این اتفاق درمورد همه نمی افته ولی رایجه.
به نظرمن نوددرصد دوستیهای دخترو پسر توی کشورما پایه ی درستی نداره. اصلاً شاید نشه اسمشو دوستی گذاشت . این یه رابطه ست که خیلی ها فقط می خوان تجربه ش کنن تا جواب سوالهایی که تو ذهنشونه رو پیداکنن . درواقع همدیگه رو به خاطر هم نمی خوان، می خوان ببینن مثلاً با یه غیر همجنس بیرون رفتن چه فرقایی داره؟ یا درددل کردن با اون چه قدر متفاوته؟یا اینکه پارو ازاین هم فراتر می ذارن و دنبال تجربه ی یه رابطه ی جنسی هستن. به نظر من این یه جور موش آزمایشگاهی شدنه. از طرف دیگه بیشتر (شایدم همه )این دوستی ها موقتن ، دو ماه، سه ما ه، یه سال یا پنج سال بالاخره تموم می شه . این درحالیه که دوستیهای واقعی به این زودی و راحتی ازبین نمی رن.
نمی خوام بگم که مخالفم، نه، اتفاقاً کاملاً موافقم ولی نه به این شکلی که توی کشور ما رواج داره.
مریم
« چایی میل دارین؟ »
ــ چایی… .
ــ والا من معده ی خیلی درستی ندارم.نه نوشابه میتونم بخورم نه چایی.آخه من قبل از انقلاب خیلی فعالیتم زیاد بود.دائم توی مبارزه بودم.برای همین هیچوقت نمیتونستم سر موقع غذا بخورم.برای همین قبل از اینکه برم زندان واقعاً معده م داغون شد. الان با همه ی اینها خیلی هوس چایی کردم.
ــ اگه ضرر داره من تعارف و اصرار بیخود نکرده باشم؟
ــ نه شما بزرگوارید.آخه میدونید من قبلاً به چایی علاقه ای نداشتم.یعنی خیلی اهل چایی نبودم.اما از وقتی که فهمیدم آقای (…) به چایی عنایت خاصی دارن ، خوب قضیه برام فرق کرد. یادمه یه بار خدمت آقای (…) بودیم. ایشون خودشون به بنده گفتن : « چای خوش عطر هم نعمتیه ها ».برای همین من از اون روز نسبت به چایی یه جور تقید خاص پیدا کردم.
ــ پس یه چایی براتون بریزم؟
ــ اسباب زحمت شماست. یه وقتی بود که من مسئول ویژه ی اداره ی (…) بودم.اونجا یه مش عباس داشتیم که به از شما نباشه مرد خوبی بود.آبدارچی بود.خیلی هم مؤمن و مقید بود.بنده خدا یه عنایت خاصی به من داشت.هر وقت میخواستم نماز بخونم ، بی هوا میومد و پشت سر من می ایستاد و به من اقتدا می کرد.البته من هیچوقت به این کارش راضی نبودم.یعنی میدونید چیه؟من اکراه دارم پیشنماز بایستم.از قدیم همینطور بودم.یه وقتی ما میرفتیماز طرف جهاد کمک به کشاورزا.فصل پنبه چینی بود.سر نماز حدود دویست نفر پشت سر من می ایستادن و نماز میخوندن.از همون موقع ، من اکراه داشتم که به من اقتدا کنند ،اما خب بعضی وقتا بر حسب وظیفه آدم مجبوره.یعنی انجام تکلیفه… .
آهان داشت یادم میرفت . این مش عباس آبدارچی ما بود توی اداره ی (…).اون موقع من مسئول ویژه بودم.چه کارایی که نکردیم… . بگذریم.از خود تعریف کردن ،شکر خوردن است.من اصولاً عادت ندارم خیلی منم منم بکنم.اما خب یه واقعیتهایی رو نباید کتمان کرد.
هیچکدوم از مسئولین بعد از من نتونستن حتی به اندازه ی یک سوم من کار کنن.حالا اینها مهم نیست.این چایی شما ما رو به یه عوالمی برد که… .
یاد مش عباس به خیر.همیشه وقتی من میخواستم افطار کنم ، میومد توی اتاق و میگفت: «الان دیگه یه چایی براتون بریزم؟» من با اینکه معده م خراب بود اما بیشتر روزها روزه بودم. دوشنبه ها و پنجشنبه ها که حتماً ،باقی روزا هم اگه میتونستم روزه میگرفتم.البته اینا رو کسی نمیدونه.شما هم پیش خودتون نگه دارین.
ـــ خدا قبول کنه ایشاالله.اگه روزه هستید اصرار نکنم.التماس دعا.
ـــ محتاجیم به دعا.راستش رو بخواید من امروز روزه نیستم.البته دیروز اگه خدا قبول کنه روزه بودم.ولی امروز نتونستم.یعنی دیشب برای سحر خواب موندم.البته محض اطلاع عرض میکنم. من شبها نماز شب میخونم.عادت دارم.از زمانی که جبهه بودم این کارو میکردم.دیشب خیلی خسته بودم.وقتی داشتم چهل تا مؤمن رو دعا میکردم ،اسم حضرتعالی هم در خاطرم بود ، دیدم خیلی خسته ام.
آخه روز قبل خیلی این طرف و اون طرف رفتم.قول داده بودم برای یه دختر خانمی جهیزیه تهیه کنم.آخه من الان به طور مرتب هر ماه یه جهیزیه آماده میکنم.البته دوستان خیر زیادن.کمک میکنن محض رضای خدا.حتی دوست ندارن اسمشون فاش بشه.خود من هم کسی نمیدونه. اینا رو که بهتونگفتم پیش خودتون بمونه وگرنه من اصلاً اسم در کردن و ریا کاری و اینها نیستم الحمدلله.
یعنی از قدیم من دوست نداشتم تظاهر کنم و خدایی نکرده بخوام خودم رو مطرح کنم.الان البته دور ، دور ریا کاریه.همه شدن اهل ریا.هیچ کاری نکردن ولی همچین سر و صدا میکنن که اگه کسی نشناسدشون فکر میکنه اینا بودن که کمکای مردمی رو جمع میکردن و میبردن جبهه.گفتن نداره.اینقدر تریلی تریلی جنس از تهران به غرب و جنوب اعزام میکردم که اسمم همه جا پیچیده بود.اما ما برای کسی این کارو نکردیم. جنگ که تموم شد ، سرمونو انداختیم پائین و افتادیم دنبال همین کارای خیریه.اگه میخواستم به جای خدا با بنده ی خدا معامله کنم ، الان وزیری ، وکیلی ، معاونی چیزی بودم.اما من از اسم در کردن خوشم نمیاد.میدونید چیه؟ریا کاری تو خونم نیست.
به نظر من کسی ندونه آدم چیکار میکنه بهتر از اینه که همه آدم رو شناسن.اجر آدم ضایع میشه.جان هر کی دوست دارید اینایی که گفتم و پیش خودتون نگه دارین… . داشتم چی میگفتم؟آهان دیروز خیلی اینور و اونور رفتم خسته شدم.برای همین سحر خوابم رفت.حتی نزدیک بود که نماز صبحم هم قضا بشه.که پسرم که زنده باشه ایشاالله ،خیلی پسر مؤمن و با خدائیه.اون زودتر بلند شد و صدامون کرد.
ـــ چایی رو چیکار کنم؟ بریزم؟به خدا هفت قل شد.
ـــ چرا اینقدر تو زحمت افتادی.بیا بشین دو کلام اختلاط کنیم.چایی هم حالا میخوریم.
از شنیدن این حرفا چه حسی بهتون دست میده؟چند تا از این حاج آقا ها میشناسید؟
الهه
« زیبا مثل سادگی هفت سین »
این روزا همه ی مردم در هول و هراس رسیدن عید هستن.خیابونا شلوغ و پر از همهمه ست.مردم مثل اینکه گمشده ای داشته باشن ،دائم اینور و اونور میرن.
دست فروشای کنار خیابون با صدای بلند بازار گرمی میکنن و سرشون حسابی شلوغه.مغازه ها هم که دیگه هیچی .برای وارد شدن بهشون باید توی صف بایستی.انگار با وجود فشار تورم باز هم مردم دوست دارن توی روز نو لباسای نو بپوشن.
این تصویر ، تصویر جدیدی نیست.همه تون این روزا این تصاویر رو می بینید. تازه سالهای قبل هم این تصاویر رو زیاد دیدید.من هم زیاد دیدم.اما امسال برای اولین بار یه تصویر جدید دیدم.یه تصویر ناب و دست یافتنی.
امسال برای اولین بار روز پنجشنبه ی آخر سال به دیدار اهل قبور رفتم.اونجا هم خیلی شلوغ بود.توی قطعات مملو از جمعیت بود. و من با دقت بهشون نگاه می کردم.
اینا همون آدما بودن.همونایی که هر روز توی خیابون می بینمشون یا توی صف عابر بانک باهاشون همکلام میشم و دقیقه ای بعد مثل غریبه ها ازشون جدا میشم.اونا دنبال کار خودشون میرن و من هم دنبال کار خودم.
وقتی توی خیابون از کنارشون رد میشم ،یا گاهی برای هدف مشترکی در کنارشون توی صف می ایستم ،اونا برام غریبه ان. خیلی غریبه.اونقدر که گاهی ازشون می ترسم. گاهی فکر میکنم از جنس اونا نیستم.
اما اون روز ، توی قبرستون ،میون آدمای شلوغی که حالا خاموش شدن،و میون کسانیکه هنوز یادشون نرفته عزیزی اینجا دارن، اصلاً احساس غریبی نمیکردم. با اینکه نه عزیزی رو داشتم که بهش سر بزنم و نه قبری بود که روش گریه کنم.
اینا همون آدما بودن.همونایی که برای رسیدن نوروز در تکاپو هستن.اما اون روز و اونجا ، انگار زمان از حرکت ایستاده بود.انگار هیچکس برای برگشتن به خونه عجله نداشت.دیگه اینجا هیچ دستفروشی آرامش کوچه ها رو به هم نمیزد.هر کس آرام گوشه ای نشسته بود و به سنگ قبری نگاه میکرد ،یا سنگ رو با آب می شست، یا چیزی برای شادی روح درگذشته ش خیرات میکرد.
اونجا مردم با هم خیلی مهربون بودن.اونروز نگاه ها با هم حرف میزدن.مردم محبت و لطفشون رو با فاتحه خوندن برای عزیز درگذشته ی همدیگه نشون میدادن.
این مردم رو من میشناختم.دوستشون داشتم.از هم فرار نمیکردن.برای هم وقت داشتن.بدون اینکه با عجله از کنار هم رد بشن ، به هم لبخند میزدن.
محیط اونجا ساده بود و بی ریا. آرامش در فضا موج میزد.شاید تازه فهمیدم که چرا به مرگ میگن خواب توأم با آرامش.
اما زیباترین خاطره ی من وقتی بود که به قطعه ی شهدا رفتم.اونجا خلوت و ساکت بود.فضای اونجا حال و هوای خاصی داشت.یه حس عجیب داشتم.انگار همه ی این شهدا رو میشناختم.چشماشون توی عکس حالت عجیبی داشت.انگار با آدم حرف میزدن.انگار بهت میگفتن که تو رو میشناسن و حس میکنن.کنج دنج اونجا بود.
شهر کوچیک ما شهدای زیادی نداشت.اونقدر بودن که من وقت کردم روی سنگ همه رو بخونم و براشون فاتحه بفرستم.توی اون قطعه فقط دو تا شهید گمنام بود و خدا میدونه که زیباترین تصویر اسفند برای من این بود که دیدم خیلی از شهدایی که اسم داشتن ، روی قبرشون چیزی نبود ولی روی قبر شهدای گمنام پر بود از گل و سبزه ، شمع و عطر خوش گلاب.
وقتی به خودم اومدم آفتاب هم غروب کرده بود. دو ساعتی میشد که اونجا نشسته بودم.و دل کندن از اون فضای آروم و روحانی برام سخت بود.باید دوباره پرت میشدم به شلوغی.باید برمیگشتم به همهمه.به زندگی.به جایی که آدما با سرعت و بی اعتنا از کنار هم رد میشن.قبرستون دیگه خیلی خلوت شده بود و زنده ها به زندگی برگشته بودن و مرده ها رو به حال خودشون گذاشته بودن.
موقع رفتن فقط یه آرزو داشتم.اینکه وقتی بین زنده ها برگشتم ،اونجا رو فراموش نکنم.خوابگاه ابدیم رو.
الهه (بیست و چهارم اسفند هشتاد و پنج)
به رعایت حقوق نتوان رسید مگربه حراست قلوب
امروز روز انتخاب واحد بود . بچه های دانشجو می دونن که روز انتخاب واحد یعنی اینکه شاداب و پرانرژی می ری و جسد برمی گردی ! حالا اگه پرداخت شهریه هم جزو این پروسه باشه که قوز بالاقوز می شه. خلاصه اینکه امروز بعد از انجام تاییدیه های لازم واسه پرداخت شهریه راهی بانک موردنظر شدیم . تنها صف کیلومتری رو دیدیم و بدون هیچ سوالی ایستادیم ته صف.ساعت دقیقاً 10 بود.
ساعت 11:36 : حالا تقریباً 2-3 متری بیشترنمونده البته باید کسایی رو که نوبت گرفتن و نشستن روهم حساب کنیم، تقریباً 9-10 نفر مونده، وای تا ساعت 12 که اینجاییم. توی همین فکرا بودم که یکی زدروی شونه ام برگشتم دیدم که یه خانومه ست که داره می گه:" بچه هام مریضن توخونه، خانوم توروخدا این قبض من رو هم پرداخت کن." یه نگاه به این خانوم کردم یه نگاه به صف طویل پشت سرم، باخودم گفتم که من چطور می تونم این یک ساعت ونیمی که توی صف ایستادم و به خاطرش کف پاهام داره زق زق می کنه رو نادیده بگیرم(همون حق النفس) و این خانوم تازه از راه رسیده بدون اینکه براش مهم باشه بیاد و چنددقیقه ای کارش روانجام بده . گفتم:" نه خانوم من ازتون نمی گیرم. این همه آدم یک ساعت ونیمه که توی صفن." گفت:"من عجله دارم باید برم." گفتم:" خب ماهم عجله داریم." بعدش هم یه چیزایی زیرلبی گفت که نفهمیدم ورفت.
ساعت 11:47 : حالا فقط 5 نفردیگه جلوی من هستن و من توی این فکر که ای کاش این صف لعنتی زودتر به من می رسید. یهویی یه خانوم روکنارم دیدم که داره می گه:" خانوم توروخدااین قبض منو پرداخت کنید، من از صبح تاحالا توی اون یکی صف ایستاده بودم تازه اونجا کارم تموم شده ، اینجا دیگه نمی تونم بایستم توی صف، این آقای کارمندهم قبول نکرد که قبضم روبگیره !!." من این باربا خودم فکرکردم که این خانوم که این قدرزیبا حجابش رورعایت کرده ، چطور قبل ازدادن این پیشنهاد بیشرمانه یه لحظه هم به این فکرنکرد که حقوق دیگران روهم باید به همین زیبایی رعایت کنه؟ اصلاً فلسفه صف گرفتن اینه که تعداد زیادی آدم برای انجام کارشون به جایی مراجعه می کنن حالابرای اینکه کارشون به ترتیب زمان وبانظم پیش بره باید تابع یه قانون باشن واین قانونه که حکم می کنه.درسته که سختی هایی هم داره ولی این سختی ها مال همه ست ، هیچ بهانه ای موجب مستثنی شدن ازاین قانون نمی شه. (البته گذشتن این افکارازذهنم زیاد طول نکشید) گفتم:"نه خانوم من نمی گیرم ، بااین کار حق خودم و دیگران ضایع می شه، برید ته صف." این خانوم حرف گوش کن !! هم با کلی غرولند تشریف بردجلو و به یه نفردیگه روزد و این بار موفق و پیروز ، کارش انجام شد. موقع رفتن برگشت به من گفت:" حالا چیزیت شد؟" و من هنوز درفکر که این محجبه بودن چه قدر پوچ و توخالیه وقتی که بار سنگین حق الناس ،روی شونه هامون جاخوش کرده.
آخه مگه نه اینکه خداگفته که توی روزقیامت از حق الله و حق النفس می گذره ولی از حق الناس نه؟ توی قرن بیست ویک ماایرانی ها که از قضا مسلمون هم هستیم هنوز فرهنگ صف گرفتن نداریم، ما قرآن می خونیم ولی چه قدر بهش عمل می کنیم؟
اپیزود دوم: الهه ، یه روز شنبه، شلوغترین شعبه ی بانک ملی
فکر میکنم بیشتر از نیم ساعت بود که توی صف بانک ایستاده بودم.پشت سرم هم تعداد زیادی ایستاده بودن که شاید تا ساعت دو باید منتظر میموندن.یه خانم که پشت سرم بود و سنش شاید از مامانم هم بیشتر بود ، دائم غر میزد و به معنی واقعی اعصاب همه رو به هم ریخته بود.من نمیدونم آخه توی صف ایستادن هم غر زدن داره؟بگذریم.
همون موقع یه خانم جوون که نوزاد کوچیکش توی بغلش خواب بود اومد کنار من و بهم گفت:ببخشید خانم من قبل از شما بودم و تا حالا روی صندلی نشسته بودم اگه میشه اجازه بدید جلوی شما بایستم.
همین موقع اون خانم پر صر و صدا دادش دراومد که:نه هرکس نوبتشه باید توی صف بایسته اصلاً تو کجا بودی که ما ندیدیمت؟مگه ما بیکاریم که یه ساعته توی صف ایستادیم و ........... .
جالبترین نکته ی قضیه اینجاست که همون خانم پر سروصدا خارج از صف و کمی جلوتر از نوبت خودش ایستاده بود و فکر میکرد در اثر گذشت زمان دیگران یادشون میره که سر جاش نیست.
همین موقع من به طرف خانمی که بچه داشت برگشتم و گفتم :خانم شما لازم نیست اینجا بایستید بفرمائید بشینید من قبضتون رو پرداخت میکنم.
فکر میکنید چی شد؟خانم پر سروصدا دادش رفت هوا.من نمیخواستم جوابش رو بدم.برای همین توی تمام مدت که سر و صدا میکرد چیزی بهش نگفتم.تا اینکه شنیدم چیزی راجع به فرهنگ توی صف ایستادن گفت.خیلی زورم اومد.آخه داشت خطاب به من این حرفا رو میزد.
برگشتم و خیلی آروم بهش گفتم:خانم راجع به چیزی نظر بدید که حداقل خودتون بدونید چیه.و برگشتم .خانمه با دست زد روی شونه ی من و گفت:چی گفتی؟برگشتم گفتم خانم مؤدب باشید دستتون هم بکشید.گفت :نه دوباره بگو چی گفتی؟
من هم گفتم خانم فرهنگ یعنی اینکه شما باید سر جای خودتون بایستید نه خارج از صف و نه جلوتر از جای خودتون.فرهنگ یعنی اینکه دیگران هم که توی صف ایستادن مثل شما خسته ان پس دلیلی نداره به سر و صدای شما هم گوش بدن.یعنی اینکه شما به اون خانمی که بچه ش توی بغلش خوابه اجازه بدین کارش رو انجام بده و بره.این فقط باعث میشه یه دقیقه کار شما عقب بیفته.بعد هم رو به تمام کسانی که پشت سر من بودن گفتم هرکس خیلی از این کار من زورش اومده میتونه قبل از من کارش رو انجام بده.
جمعیت ساکت شدن و دیگه چیزی نگفتن.اون خانمه هم ساکت شد.
این نظر منه.من در این مورد با مریم مخالفم.به نظر من هم کسیکه هیچ مشکلی نداره باید توی صف بایسته ولی من فرهنگ رو در این میبینم که اگر کسی مشکلی داشت ما به اندازه ی لحظه ای ، دقیقه ای از خودمون بگذریم و این گذشتن رو ضایع کردن حق النفس نمیدونم. هر قانونی تبصره و استثنا داره.و به نظر من همین استثناهاست که ما رو به اصل آدمیت باید برسونه.شما چی فکر میکنید؟
من این شعر بسیار زیبا رو که بی مناسبت با ایام سوگواری سالار شهیدان نیست ،در جایی خوندم و حیفم اومد که توی وبلاگ ننویسمش. شاعر این شعر آقای حمزه حسنی هستن.
« سر شمشیر عدالت لب تیغ »
من حسینی هستم
دینم اما جایی ، در پس حادثه ای گم شده است
همه فکرم این است ،که به هر مجلس او
اشک ماتم ریزم،در پی دسته عزایش بدوم
و چرا راه به کویش نبرم؟
سر هر مجلس وعظ ،بنده حاضر بودم
همه جا نقل همین بود:حسین تنها بود
و همه اهل و عیالش تشنه
وسخن خالی از این بود: (چرا؟)
که چرا تنها بود؟ و پی لشکر او هیچ نبود؟
واعظی بر منبر ،از کتابی می خواند:
قال صادق: (که به هر اشک هزاران فرج است
و به هر گریه هزاران پاداش
پس همه گریه کنید) که همین ما را بس
من ز خود پرسیدم :شاه تشنه ز چه رو تنها بود؟
و چرا در عقب لشکر او هیچ نبود؟
و به خود میگفتم ، که اگر من بودم
این چنین میکردم ،آن چنان می کردم
و شبی رفت به پایم سوزن ،همه ی اهل محل فهمیدند
من کتابی خواندم:
( ظهر عاشورا کسی
سینه از بهر حسین بن علی کرد سپر
تا در آن بحبوحه ی جنگ نمازی خواند
سیزده تیر زدند ، و سپر تا دم آخر حتی آخ نگفت)
شرم کردم که نماز سحرم را خورشید
از پس شیشه همان روز تماشا میکرد........
شعر من در عقب قافیه ای گم شده است
من خودم فهمیدم ،که امامم تنهاست
آن علی هست ولی ،غایب از دیده ی ماست
آنقدر عرضه نداریم که ما...........
بگذریم،
گفته بودم که مسیحا برخیز و نقاب از سر و صورت بر کش
بین که چون است دل و جرأت ما
حال من میگویم:
( یا محمد به خدا ، نیست کسی در عقب لشکر ما
پس دعا کن ما را)
الهه
میخوام به یه موضوع تکراری اشاره کنم که خیلی مسکوت مونده.چرا؟ دقیقاٌ نمیدونم . و اما این موضوع تکراری چیه؟صدا و سیما.
میخوام از دو وجه به موضوع رسانه ی عمومی بپردازم.
اپیزود اول:شبکه های مجاز داخلی
همون شبکه هایی که در عید و عزا ، خوشحالی و غم ،اونقدر برنامه های پر بار و سرگرم کننده ای دارن که آدمو مجبور میکنن شبونه به ویدئو کلوپ ها پاتک بزنه. این برنامه ها چند دسته هستن:
1-- مسابقات تلفنی که عموماً برای افرادی با آی کیوی منفی طرح شدن.
2-- فیلمهای سینمایی ( هالیوود ،بالیوود ،اینوری ،اونوری) که همه در یه جا به تفاهم میرسن و اون اینه که همه ی این فیلما درجه ی سیزده به بالا دارن.
3-- سریالهایی که تشکیل شدن از یه تم عاشقانه ی تکراری ، چند تا جوون که تنها معیار انتخابشون زیبایی بوده وبعدهم بستن مقدار زیادی آب به سریال برای افزایش تعداد شبهایی که مردم سر کار گذاشته میشن.
4-- تبلیغات.همراه همیشگی شبکه های تلویزیونی.
5-- سخنرانیهای تکراری که فقط حول یک محور میچرخه: .....(این نقطه چینا برای حفظ سرمه که هنوز لازمش دارم.)
6-- اخبار. البته فقط یه سری از اخبار. که از ساعت 6 صبح تا 12 شب بین شبکه ها دست به دست میشه.گوینده بعد از اینکه اخبار رو میخونه سریعاً باید اونا رو به استودیوی بعدی برسونه تا نیم ساعت بعد همون اخبار از طریق یه شبکه ی دیگه تکرار بشه.
7—البته در این میون نباید برنامه های پر بار آشپزی ، خیاطی و ... رو ندیده گرفت که( به علت درخواست های مکرر بینندگان) روزی پنج مرتبه تکرار میشن.
8—در صورت لزوم استفاده از سریالهای آرشیو شده که اغلب بالای سی سال قدمت دارن.
9—برنامه های روتین که به جای خنده یه لبخند تلخ روی لب آدم میشونن.( البته اونایی که تم انتقادی دارن. بقیه که ول معطل ان.)
10—موسیقی .که البته حرام است.
حالا میخوام به یه موضوع ساده اشاره کنم: دختر ایرانی در تلویزیون مجاز ایران.دختری با ظاهر و باطنی تعریف شده. با حجابی که عموماً به چادر منحصر میشه.و البته مقدار زیادی آرایش( که چون چادر بر سر دارند اشکالی ندارد.)
حالا این دختر خانم مهربان ، محجوب و فداکار بزرگترین معضل زندگیش اینه که نمیدونه از بین هزار تا خواستگار کدومو انتخاب کنه.خب این موضوع باعث میشه کارگردان بتونه حدود سیزده ، چهارده قسمت سریال رو کش بده.
و اما چیزی که همیشه منو به تعجب وامیداره اینه که شخصیت اول زن در داستان توی کوچه ، خیابون ،پارک یا هر جای دیگه ای وقتی خواستگارشو ، (یا یکی از خواستگاراشو ) میبینه به مدت یک ساعت می ایسته و با طرف به صحبت میپردازه.البته فکر بد نکنید چون این کار از نظر صدا و سیما هیچ اشکالی نداره. تازه این جای خوب قضیه ست. وقتی توی سریال ، تم علاوه بر عاشقانه بودن ، پلیسی هم هست که دیگه هیچی.دختر خانم به همراهی خواستگارش رد آدم بدا رو میگیره.
چیزی که همیشه نادیده گرفته میشه اینه که دختر ایرانی با هر پوششی ، چه چادر چه مانتو ، وقار و شخصیت درونی داره.به قول مریم :حجاب درونی داره.عرف به دختر ایرانی اجازه نمیده که وقت و بی وقت ،توی کوچه و خیابون بخواد با این و اون به صحبت وایسه.این برای ما ناهنجار محسوب میشه.من نمیدونم این چه قانونیه که چادر رو حجاب و مانتو رو بی حجابی میدونه.و به یه فرد چادری اجازه ی هر رفتاری داده میشه.رفتارهایی که به نظر همه ی مردم متناقض با عرف هستن.
اپیزود دوم:شبکه های مجاز ماهواره ای
شما هم تا حالا حتماً گذرتون به شبکه های مهاجر ، ایران موزیک و ... افتاده. نمایندگان ما که قصد معرفی ما رو به دیگران دارن.این قاصدان فانتزی انگار که از یه کره ی دیگه اومدن.اولاً که دیدنشون برای ما حرام و برای دیگران حلاله.
من نمیدونم این چه چهره ایه که از ما ،به خصوص ما دخترای ایرانی دارن نشون میدن؟دختری با لباسی بدن نما که در اصطلاح بهش مانتو گفته میشه.مانتویی که از یه لباس معمولی هم کوتاهتره. با یه شال که فقط یک چهارم موها رو میپوشونه.شالی که شده پرچم دار حجاب اسلامی.و آرایشی که از دختر ایرانی یه عروسک ویترینی ساخته.و رفتاری که .... .
خب حرف من اینه که:
1-- اگه موسیقی حرامه ، پس این چیه؟اگه حلاله، چرا توی شبکه های داخلی همچین چیزی نداریم؟
2-- این پوشش چیه و اون پوشش چه معنایی داره؟ کدوم درسته؟آیا واقعاً بچه های ما این شکلی هستن؟ کدوم یکی از این رفتارها و پوششها نماینده ی مناسبی برای معرفی ما به دنیاست؟
چرا داریم تصویری از خودمون به دیگران نشون میدیم که شباهتی به خودمون نداره؟
حقیقت اینه که هیچکدوم از این الگوها نمیتونه معرف مناسبی برای دختر ایرانی ،زن ایرانی و مرد ایرانی باشه.
حرف آخر:
به نظر من در مورد عملکرد صداو سیما و شبکه های ماهوارهای ،ما داریم از هر دو سوی پشت بام سقوط میکنیم.پرشی دو سویه به قهقرا.
الهه
« رسالت نوشتن »
سلام. شاید خیلی از دوستانی که این مطلب رو می خونن ، با قلم من و مریم که نویسندگان این وبلاگ هستیم ، آشنا باشن.به نظر خیلیها لحن من تند و تلخه.همیشه همینطور بوده.اما من متأسفانه یا خوشبختانه عادت دارم تمام مسائل رو همونطور که هست بیان میکنم نه اونطوری که باید به نظر برسه.
احتمالاً تمام کسانیکه این مطلب رو خواهند خوند ، خودشون وبلاگ نویس هستن. پس همین ابتدا ازشون عذر خواهی میکنم اگر از حرفای من قراره برنجن.
روزی که ما تصمیم گرفتیم این وبلاگ رو راه اندازی کنیم ، هدف مشخص و تعریف شده ای داشتیم.اما بعد از مدتی متوجه شدیم که سیستم وبلاگ نویسی چیزی نیست که ما تصورش رو داشتیم.
به نظر ما رسالت نوشتن ، تبادل اطلاعات، تبادل نظر و ترویج ارزشهائیه که کمرنگ شدن. گفتن حرفهائی که گاهاً ناگفته باقی موندن.فراموش شده هایی که باید یاد آوری بشن.
اما میدونید من در پارسی بلاگ و سرویس دهنده های دیگه وبلاگ چی دیدم؟هدف از نوشتن اطلاع رسانی یا بیان ناگفته ها نیست.هدف،اکثراً تبادل و داد و ستد کامنته.بچه ها کارشون اینه که برن به وبلاگهای دیگه بعضاً بدون اینکه مطلب طرف رو بخونن یه مهر تائید روی مطلب میزنن و مینویسن که :(خیلی مطلب قشنگی بود من هم آپم بهم سر بزن.) انگار دیگه بار اون نوشته ارزشی نداره.
اصلاً دقت نمیکنن ببینن بابا طرف چی میخواد بگه.فقط یه نگاه گذرا میندازن و بعد یه کامنت میذارن مبنی بر اینکه : (دیدی من بهت سر زدم؟ حالا نوبت توئه. جبران کن). حالا طرف هرچی میخواد نوشته باشه.
من وقتی نظرات روی مطالب خودمو میخوندم دقیقاً متوجه ارزش بعضی از این نظرات نبودم.
تا اینکه به وبلاگ دیگر دوستان سر زدم.واقعاً متأسف شدم.تعداد بازدیدا زیاد بود ولی همه فقط به خاطر جبران لطف نویسنده اونجا بودن نه به خاطر نوشته.حاضرم قسم بخورم که خیلیاشون مطلب رو اصلاً نخونده بودن.
من همیشه به وبلاگهای دوستان سر میزنم ولی فقط وقتی کامنت میذارم که حرفی برای گفتن داشته باشم.وقتی که قلم نویسنده وادارم کنه نظرمو بگم یا اونقدر عمیق باشه که وظیفه ی خودم بدونم در برابر نوشته ش سر خم کنم.
تازه بعد از بررسی وبلاگ های دیگه بود که فهمیدم کسانیکه برای مطالب ما کامنت میذارن اغلب مطلبو خوندن و برای جبران لطف ما نیست که حضور دارن. از این بابت بی نهایت خوشحال شدم.و از اینکه خیلیا توی این مسیر راهشونو گم کردن ،بی نهایت ناراحتم.
شما دوستای من. شما که به قصد نوشتن شروع کردید ، چرا بعضیاتون برای قلم خودتون و برای نوشته های خودتون حرمت و ارزش قائل نمیشین؟
میخوام بپرسم آیا واقعاً از نظر شما رسالت نوشتن ، توی کامنت خلاصه میشه؟ آیا شما از اون دسته افرادی هستید که ارزش یک نوشته رو در تعداد کامنتهاش میدونین؟ همگی میدونیم که اینجا دادگاه نیست و هیچکدوم از شما مجبور نیستید پیش دیگری به این سئوالات جواب بدید. فقط به خودتون رجوع کنید.و پیش خودتون بهش جواب بدید.
اگر شما از اون دسته هستید که جوابتون به این سئوال مثبته ،مطمئن باشید راهتونو گم کردید.
الهه
کات، دوباره می گیریم
امام زمان ،دین، مذهب و اسلام همه اون چیزایی هستن که توی این چندوقته که داریم باالهه کنج دنج رو شارژ می کنیم توی وبلاگهای برگزیده خوندم. راستش پرداختن به مذهب خیلی خوبه ، اصلاً آدم وقتی میاد توپارسی بلاگ تعجب می کنه ازاین همه جوون عاشق، عاشق خداو عاشق امام زمان.ولی مسئله اینجاست که مشکل جوونای امروزما چیزای دیگه ست، چیزایی مثل اعتیاد، بیکاری، فقر تعقل، تربیت غلط، فاصله اعتقادی با والدین و هزارجور مشکل به ظاهر ساده دیگه. هیچ می دونید که ایران بعداز کشورهای پاکستان، مصروویتنام چهارمین کشوریه که کاربرای اینترنتش توی search گوگل کلمه ی sex رو تایپ کردن !!!
تورو خدابیایم روی مشکلات فرهنگی و اخلاقیمون زوم کنیم، اوناروجدی بگیریم، نظربدیم، بحث کنیم، راه حل ارائه بدیم. آخه کجامی شه یه همچین اجتماع بزرگی ازجوونا رودر کنارهم جمع کرد؟
خانم گل ، آقای خوب لطف کن عوض اینکه توی پستای وبلاگت ازبالاتاپایین قربون صدقه امام زمان بری، چندتا معضل فرهنگی رو مطرح کن باور کن که حتی طرح این معضلات هم ثوابش خیلی بیشتراز مذهبی نگاری هستش. بیایم از این فرصت استفاده بیشتری بکنیم. به امید اون روز.
مریم
این نوشته بیشتر شبیه یه گزارشه تا یه مقاله.در واقع چیزی که باعث شد من این مطلب رو بنویسم ، این بود که گاهی اوقات از اتفاقاتی که در اطرافم می افته به قدری تعجب می کنم که با خودم میگم یا من از یه کره ی دیگه اومدم یا اینکه ما ، همه مون راهمونو گم کردیم.این روزا وقتی به هنجارها و ناهنجارها ، ارزش ها و ضد ارزشها فکر میکنم ، سر گیجه میگیرم.
تمام اتفاقاتی که در زیر ذکر کردم ، فقط در یک روز واقع شده. یه روز معمولی. در طول یک ساعت که من سوار اتوبوس بودم اینهمه چیزای عجیب و غریب دیدم.
« اتوبوس »
همیشه اتو بوس رو به تاکسی ترجیح میدم.اتوبوس برای من یعنی شهر هزار رنگ و هزار چهره. از همه ی اقشار جامعه توی اتوبوس یه نماینده پیدا میشه. فقط کافیه کمی دقت کنیم.
یکی با پالتوی گرون قیمت و دیگری با ژاکت کهنه ای که از بس شسته شده دیگه رنگ نداره.
دخترک روی صندلی لم داده بود و اصلاً براش مهم نبود پیرزنی که کنارش ایستاده ، انقدر ضعیفه که پاهاش حتی تحمل وزن خودش رو هم نداره. دخترک با موبایلش ور میرفت و گاهی هم نیم نگاهی به پیرزن مینداخت.
یه دختر چادری روبه روی من نشسته بود و قرآن کوچیکی رو که همراه داشت می خوند. بهش خیره شدم.مطمئن بودم که اگه پیرزنو ببینه حتماً جاش رو به اون میده. سرش رو از روی قرآنش بلند کرد.پیرزن رو دید.بی اعتنا به خوندن ادامه داد. بلند شدم . از پیرزنه خواهش کردم که سر جای من بشینه. دعام کرد.
ولی در تمام طول راه به این فکر می کردم که اون دختر خانم چقدر قرآنی رو که با این شدت می خونه ، میفهمه.
داشتم به این فکر می کردم که ما داریم به کجا میریم؟مگه راه آدمیت از کدوم طرفه که اینقدر از راه ما دوره؟
توی قسمت آقایون چند تا پسر جوون بودن که به نظر می رسید برق به موهاشون وصل کردن. و این آرایش اونا رو به شدت شبیه جوجه تیغی کرده بود. با هم چیزایی می گفتن و می خندیدن. کنجکاو شدم ببینم چی اونجا هست که تا این حد براشون جالبه. سرک کشیدم. دیدم یه آقای روحانی روی یکی از صندلیا نشسته و اینا دارن به اون آقا می خندن.من هنوز داشتم به این فکر می کردم که ما....
خانمی که روبه روی من نشسته بود داشت کودکش رو قانع میکرد که چیپسی که اون یکی بچه داره می خوره چیز خوبی نیست و برای اون ضرر داره. شاید نمی تونست به بچه بفهمونه که تنها چیزی که ته کیفش مونده دو تا بلیطه که فقط میتونه اونا رو به خونه برسونه. به بچه نگاه کردم. نگاهم میکرد.لبخند زدم.با یه لبخند شیرین و بی ریا جوابمو داد.بی اختیار دست توی کیفم بردم. یه شکلات داشتم که برای بچه ی برادرم خریده بودم. شکلات رو به طرفش گرفتم . قبول کرد و لبخند زد . مادرش هم تشکر کرد.
لبخند دوم پسرک به زیبایی لبخند اولش نبود.اولین لبخند رو بی تکلف به من بخشید.اما دومین لبخندش فقط برای تشکر بود.دلم گرفت.
انگار به جای اینکه خوشحالش کرده باشم ناراحتش کردم.شاید غرورش رو جریحه دار کرده بودم. کی گفته بچه ها غرور ندارن؟ از خودم بدم اومد.دل کوچیکش رو شکسته بودم.
پسر جوونی که ترجیح میداد به طرف خانمها بایسته تا آقایون، با حرکات سر و گردن و چشم و ابرو ، سعی داشت بپرسه دخترک فانتزی ای که کنار من ایستاده بود آیا مایله شماره تلفنش رو ازش بگیره یا نه؟ من هنوز داشتم فکر می کردم.
توی ایستگاه بعدی چند تا دختر دانشجو با کلی سر و صدا که حکایت از شیطنتهای سن و سالشون داشت ، سوار اتو بوس شدن.اونقدر بلند صحبت میکردن که نیازی نبود دقت کنی تا بشنوی.اگر یک چهارم میزان استاندارد هم شنوایی داشتی کفایت می کرد. اول فکر کردم دارن راجع به درساشون صحبت می کنن اما بعد دیدم که دارن برای هم از افتخاراتشون میگن. موضوع اصلی صحبتشون همکلاسی هاشون بودن.( البته همکلاسیهای مذکر).
با عذر خواهی از دختر خانمای دانشجو، مجبورم عین جمله هاشونو بگم تا بتونم جو صحبتاشونو نشون بدم.
یکیشون میگفت:فلانی رو دیدی؟شیش ماه رفتم تو کارش تا تونستم تورش کنم. اون یکی برای اینکه کم نیاره می گفت: ای بابا اون صد بار به من نخ داد، من محلش نذاشتم. و غیره که من
از بیانشون معذورم.و من هنوز داشتم به این فکر میکردم که وا قعاً ما داریم به کجا میریم؟
موقع برگشتن ، توی صف بودم و منتظر اتوبوس بعدی.اتوبوس قبلی تازه حرکت کرده بود.اما بعد از چند متر ، در حالیکه اتوبوس هنوز از ایستگاه دور نشده بود ایستاد. در عقب باز شد و یه خانم چادری از اتوبوس به شدت پرت شد بیرون. خانمه از جاش بلند شد و سریع از اونجا دور شد. تعجب کردم . از خانم پشت سرم پرسیدم موضوع چیه؟گفت این خانمه سوار اتوبوس میشه و کیف دیگرانو خالی میکنه. ایندفعه دیگه به جای اینکه فکر کنم ، دلم سوخت.
برای تمام ارزش هایی که کمرنگ شدن و ضد ارزش هایی که به شدت رایج شدن.
الهه
Elahed62@yahoo.com
« بزرگی خدا »
- بنده ی من ! نماز شب بخوان و آن یازده رکعت است.
- - خدایا خسته ام نمیتوانم نیمه شب یازده رکعت نماز بخوانم!
- بنده ی من دو رکعت نماز شفع و یک رکعت نماز وتر را بخوان.
- خدایا خسته ام! برایم مشکل است نیمه شب بیدار شوم.
- بنده ی من ، قبل از خواب این سه رکعت را بخوان.
- خدایا سه رکعت زیاد است !
- بنده ی من فقط یک رکعت نماز وتر را بخوان.
- خدایا امروز خیلی خسته شده ام. آیا راهی دیگر ندارد؟
- بنده ی من قبل از خواب وضو بگیر و رو به آسمان کن و بگو یا الله.
- خدایا. من در رختخواب هستم و اگر بلند شوم خواب از سرم می پرد !
- بنده ی من همانجا که دراز کشیده ای تیمم کن و بگو یا الله.
- خدایا هوا سرد است و نمیتوانم دستانم را از زیر پتو بیرون بیاورم!
- بنده ی من در دلت بگو یا الله ، ما نماز شب برایت حساب می کنیم.
بنده اعتنایی نمی کند و می خوابد.
- ملائکه ی من . ببینید من اینقدر ساده گرفته ام، اما بنده ی من جیفه باللیل است، و خوابیده است. چیزی به اذان صبح نمانده ، او را بیدار کنید. دلم برایش تنگ شده . امشب با من حرف نزده است.
- خداوندا دو بار او را بیدار کردیم اما باز هم خوابید.
- ملائکه ی من . در گوشش بگوئید پروردگارت منتظر توست.
- پروردگارا باز هم بیدار نمیشود.
اذان صبح را می گویند.هنگام طلوع آفتاب است.
- ای بنده بیدار شو . نماز صبحت قضا می شود. خورشید از مشرق سر بر می آورد. خداوند رویش را بر می گرداند:
- ملائکه ی من . آیا حق ندارم که با این بنده قهر کنم؟
الهه درویشی
Elahed62@yahoo.com
« عشق و دیوانگی »
در زمانهای قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود فضیلتها و تباهی ها در زمین ساکن بودند . روزی همه ی فضایل و تباهی ها دور هم جمع شده بودند خسته تر و کسل تر از همیشه . ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت : بیائید یک بازی کنیم مثلاٌ قایم باشک . همه از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فریاد زد : من چشم می گذارم . و از آنجایی که هیچکس دوست نداشت دنبال دیوانگی بگردد ، همه قبول کردند .
دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمهایش را بست و شروع کرد به شمردن 1، 2، 3 همه رفتند و جایی پنهان شدند .
لطافت خود را به شاخه ی ماه آویزان کرد ، خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد . اصالت در میان ابرها مخفی شد . هوس به مرکز زمین رفت . دروغ گفت که زیر سنگی پنهان می شود ولی به ته دریا رفت . طمع داخل کیسه ای که خودش دوخته بود پنهان شد.
دیوانگی مشغول شمردن بود 79 ،80 ،81 و همه پنهان شدند به غیر از عشق که عشق همواره مردد بود و نمی توانست تصمیم بگیرد و جای تعجب هم نیست چون همه میدانیم که پنهان کردن عشق کار دشواری است . در همین حال دیوانگی به انتهای شمارش رسید 95 ،96 ،97 هنگامی که دیوانگی به 100 رسید عشق پرید و لای بوته ی گل سرخ پنهان شد .
دیوانگی فریاد زد : دارم میام . اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود چون تنبلی اش آمده بود جایی پنهان شود . لطافت را یافت که به شاخه ی ماه آویزان بود .دروغ ته دریاچه . هوس مرکز زمین . همه را یکی یکی پیدا کرد به جز عشق . دیوانگی از یافتن عشق نا امید شده بود که حسادت در گوشش زمزمه کرد : تو فقط باید عشق را پیدا کنی او لای بوتهی گل رز پنهان شده است . دیوانگی شاخه ی چنگک مانندی را از درخت کند و با شدت و هیجان زیاد آنرا داخل بوته ی گل رز فرو کرد و دوباره و دوباره . ناگهان با صدای ناله ای متوقف شد . عشق از لای بوته بیرون آمد . صورتش را با دستهایش پوشانده بود و خون از لای انگشتانش بیرون می زد . عشق کور شده بود . دیوانگی فریاد زد : من چه کردم ؟ چگونه می توانم تو را درمان کنم؟ عشق گفت : تو نمی توانی مرا درمان کنی اگر می خواهی کاری بکنی راهنمای من شو.
و این گونه بود که از آن روز به بعد عشق کور شد و دیوانگی همواره در کنار اوست .........
Elahed62@yahoo.comالهه