کنج دنج
« زیبا مثل سادگی هفت سین »
این روزا همه ی مردم در هول و هراس رسیدن عید هستن.خیابونا شلوغ و پر از همهمه ست.مردم مثل اینکه گمشده ای داشته باشن ،دائم اینور و اونور میرن.
دست فروشای کنار خیابون با صدای بلند بازار گرمی میکنن و سرشون حسابی شلوغه.مغازه ها هم که دیگه هیچی .برای وارد شدن بهشون باید توی صف بایستی.انگار با وجود فشار تورم باز هم مردم دوست دارن توی روز نو لباسای نو بپوشن.
این تصویر ، تصویر جدیدی نیست.همه تون این روزا این تصاویر رو می بینید. تازه سالهای قبل هم این تصاویر رو زیاد دیدید.من هم زیاد دیدم.اما امسال برای اولین بار یه تصویر جدید دیدم.یه تصویر ناب و دست یافتنی.
امسال برای اولین بار روز پنجشنبه ی آخر سال به دیدار اهل قبور رفتم.اونجا هم خیلی شلوغ بود.توی قطعات مملو از جمعیت بود. و من با دقت بهشون نگاه می کردم.
اینا همون آدما بودن.همونایی که هر روز توی خیابون می بینمشون یا توی صف عابر بانک باهاشون همکلام میشم و دقیقه ای بعد مثل غریبه ها ازشون جدا میشم.اونا دنبال کار خودشون میرن و من هم دنبال کار خودم.
وقتی توی خیابون از کنارشون رد میشم ،یا گاهی برای هدف مشترکی در کنارشون توی صف می ایستم ،اونا برام غریبه ان. خیلی غریبه.اونقدر که گاهی ازشون می ترسم. گاهی فکر میکنم از جنس اونا نیستم.
اما اون روز ، توی قبرستون ،میون آدمای شلوغی که حالا خاموش شدن،و میون کسانیکه هنوز یادشون نرفته عزیزی اینجا دارن، اصلاً احساس غریبی نمیکردم. با اینکه نه عزیزی رو داشتم که بهش سر بزنم و نه قبری بود که روش گریه کنم.
اینا همون آدما بودن.همونایی که برای رسیدن نوروز در تکاپو هستن.اما اون روز و اونجا ، انگار زمان از حرکت ایستاده بود.انگار هیچکس برای برگشتن به خونه عجله نداشت.دیگه اینجا هیچ دستفروشی آرامش کوچه ها رو به هم نمیزد.هر کس آرام گوشه ای نشسته بود و به سنگ قبری نگاه میکرد ،یا سنگ رو با آب می شست، یا چیزی برای شادی روح درگذشته ش خیرات میکرد.
اونجا مردم با هم خیلی مهربون بودن.اونروز نگاه ها با هم حرف میزدن.مردم محبت و لطفشون رو با فاتحه خوندن برای عزیز درگذشته ی همدیگه نشون میدادن.
این مردم رو من میشناختم.دوستشون داشتم.از هم فرار نمیکردن.برای هم وقت داشتن.بدون اینکه با عجله از کنار هم رد بشن ، به هم لبخند میزدن.
محیط اونجا ساده بود و بی ریا. آرامش در فضا موج میزد.شاید تازه فهمیدم که چرا به مرگ میگن خواب توأم با آرامش.
اما زیباترین خاطره ی من وقتی بود که به قطعه ی شهدا رفتم.اونجا خلوت و ساکت بود.فضای اونجا حال و هوای خاصی داشت.یه حس عجیب داشتم.انگار همه ی این شهدا رو میشناختم.چشماشون توی عکس حالت عجیبی داشت.انگار با آدم حرف میزدن.انگار بهت میگفتن که تو رو میشناسن و حس میکنن.کنج دنج اونجا بود.
شهر کوچیک ما شهدای زیادی نداشت.اونقدر بودن که من وقت کردم روی سنگ همه رو بخونم و براشون فاتحه بفرستم.توی اون قطعه فقط دو تا شهید گمنام بود و خدا میدونه که زیباترین تصویر اسفند برای من این بود که دیدم خیلی از شهدایی که اسم داشتن ، روی قبرشون چیزی نبود ولی روی قبر شهدای گمنام پر بود از گل و سبزه ، شمع و عطر خوش گلاب.
وقتی به خودم اومدم آفتاب هم غروب کرده بود. دو ساعتی میشد که اونجا نشسته بودم.و دل کندن از اون فضای آروم و روحانی برام سخت بود.باید دوباره پرت میشدم به شلوغی.باید برمیگشتم به همهمه.به زندگی.به جایی که آدما با سرعت و بی اعتنا از کنار هم رد میشن.قبرستون دیگه خیلی خلوت شده بود و زنده ها به زندگی برگشته بودن و مرده ها رو به حال خودشون گذاشته بودن.
موقع رفتن فقط یه آرزو داشتم.اینکه وقتی بین زنده ها برگشتم ،اونجا رو فراموش نکنم.خوابگاه ابدیم رو.
الهه (بیست و چهارم اسفند هشتاد و پنج)