کنج دنج
این نوشته بیشتر شبیه یه گزارشه تا یه مقاله.در واقع چیزی که باعث شد من این مطلب رو بنویسم ، این بود که گاهی اوقات از اتفاقاتی که در اطرافم می افته به قدری تعجب می کنم که با خودم میگم یا من از یه کره ی دیگه اومدم یا اینکه ما ، همه مون راهمونو گم کردیم.این روزا وقتی به هنجارها و ناهنجارها ، ارزش ها و ضد ارزشها فکر میکنم ، سر گیجه میگیرم.
تمام اتفاقاتی که در زیر ذکر کردم ، فقط در یک روز واقع شده. یه روز معمولی. در طول یک ساعت که من سوار اتوبوس بودم اینهمه چیزای عجیب و غریب دیدم.
« اتوبوس »
همیشه اتو بوس رو به تاکسی ترجیح میدم.اتوبوس برای من یعنی شهر هزار رنگ و هزار چهره. از همه ی اقشار جامعه توی اتوبوس یه نماینده پیدا میشه. فقط کافیه کمی دقت کنیم.
یکی با پالتوی گرون قیمت و دیگری با ژاکت کهنه ای که از بس شسته شده دیگه رنگ نداره.
دخترک روی صندلی لم داده بود و اصلاً براش مهم نبود پیرزنی که کنارش ایستاده ، انقدر ضعیفه که پاهاش حتی تحمل وزن خودش رو هم نداره. دخترک با موبایلش ور میرفت و گاهی هم نیم نگاهی به پیرزن مینداخت.
یه دختر چادری روبه روی من نشسته بود و قرآن کوچیکی رو که همراه داشت می خوند. بهش خیره شدم.مطمئن بودم که اگه پیرزنو ببینه حتماً جاش رو به اون میده. سرش رو از روی قرآنش بلند کرد.پیرزن رو دید.بی اعتنا به خوندن ادامه داد. بلند شدم . از پیرزنه خواهش کردم که سر جای من بشینه. دعام کرد.
ولی در تمام طول راه به این فکر می کردم که اون دختر خانم چقدر قرآنی رو که با این شدت می خونه ، میفهمه.
داشتم به این فکر می کردم که ما داریم به کجا میریم؟مگه راه آدمیت از کدوم طرفه که اینقدر از راه ما دوره؟
توی قسمت آقایون چند تا پسر جوون بودن که به نظر می رسید برق به موهاشون وصل کردن. و این آرایش اونا رو به شدت شبیه جوجه تیغی کرده بود. با هم چیزایی می گفتن و می خندیدن. کنجکاو شدم ببینم چی اونجا هست که تا این حد براشون جالبه. سرک کشیدم. دیدم یه آقای روحانی روی یکی از صندلیا نشسته و اینا دارن به اون آقا می خندن.من هنوز داشتم به این فکر می کردم که ما....
خانمی که روبه روی من نشسته بود داشت کودکش رو قانع میکرد که چیپسی که اون یکی بچه داره می خوره چیز خوبی نیست و برای اون ضرر داره. شاید نمی تونست به بچه بفهمونه که تنها چیزی که ته کیفش مونده دو تا بلیطه که فقط میتونه اونا رو به خونه برسونه. به بچه نگاه کردم. نگاهم میکرد.لبخند زدم.با یه لبخند شیرین و بی ریا جوابمو داد.بی اختیار دست توی کیفم بردم. یه شکلات داشتم که برای بچه ی برادرم خریده بودم. شکلات رو به طرفش گرفتم . قبول کرد و لبخند زد . مادرش هم تشکر کرد.
لبخند دوم پسرک به زیبایی لبخند اولش نبود.اولین لبخند رو بی تکلف به من بخشید.اما دومین لبخندش فقط برای تشکر بود.دلم گرفت.
انگار به جای اینکه خوشحالش کرده باشم ناراحتش کردم.شاید غرورش رو جریحه دار کرده بودم. کی گفته بچه ها غرور ندارن؟ از خودم بدم اومد.دل کوچیکش رو شکسته بودم.
پسر جوونی که ترجیح میداد به طرف خانمها بایسته تا آقایون، با حرکات سر و گردن و چشم و ابرو ، سعی داشت بپرسه دخترک فانتزی ای که کنار من ایستاده بود آیا مایله شماره تلفنش رو ازش بگیره یا نه؟ من هنوز داشتم فکر می کردم.
توی ایستگاه بعدی چند تا دختر دانشجو با کلی سر و صدا که حکایت از شیطنتهای سن و سالشون داشت ، سوار اتو بوس شدن.اونقدر بلند صحبت میکردن که نیازی نبود دقت کنی تا بشنوی.اگر یک چهارم میزان استاندارد هم شنوایی داشتی کفایت می کرد. اول فکر کردم دارن راجع به درساشون صحبت می کنن اما بعد دیدم که دارن برای هم از افتخاراتشون میگن. موضوع اصلی صحبتشون همکلاسی هاشون بودن.( البته همکلاسیهای مذکر).
با عذر خواهی از دختر خانمای دانشجو، مجبورم عین جمله هاشونو بگم تا بتونم جو صحبتاشونو نشون بدم.
یکیشون میگفت:فلانی رو دیدی؟شیش ماه رفتم تو کارش تا تونستم تورش کنم. اون یکی برای اینکه کم نیاره می گفت: ای بابا اون صد بار به من نخ داد، من محلش نذاشتم. و غیره که من
از بیانشون معذورم.و من هنوز داشتم به این فکر میکردم که وا قعاً ما داریم به کجا میریم؟
موقع برگشتن ، توی صف بودم و منتظر اتوبوس بعدی.اتوبوس قبلی تازه حرکت کرده بود.اما بعد از چند متر ، در حالیکه اتوبوس هنوز از ایستگاه دور نشده بود ایستاد. در عقب باز شد و یه خانم چادری از اتوبوس به شدت پرت شد بیرون. خانمه از جاش بلند شد و سریع از اونجا دور شد. تعجب کردم . از خانم پشت سرم پرسیدم موضوع چیه؟گفت این خانمه سوار اتوبوس میشه و کیف دیگرانو خالی میکنه. ایندفعه دیگه به جای اینکه فکر کنم ، دلم سوخت.
برای تمام ارزش هایی که کمرنگ شدن و ضد ارزش هایی که به شدت رایج شدن.
الهه
Elahed62@yahoo.com