کنج دنج
بعضی وقتاگفتن بعضی حرفا خیلی سخته. بعضی وقتااحساس درونیتو هرکاری می کنی نمی تونی بدی بیرون، به هیچ شکلی: نه درقالب گفتار، نه نوشتار. این حس که شاید هم اصلاً چیزبدی نباشه توی چاردیواری کوچیک قلبت خونه کرده ، لم داده روی کاناپه، بروبر تورو نگاه می کنه، یه پوزخندم رو لباشه که: می بینم کم آوردی !! تو نمی تونی درموردش باکسی حرف بزنی اما طاقت اینو هم نداری که بذاری همون جابمونه، چون داره ذره ذره ی وجودت رو می کشه دنبالش، به تمام سلولای مغزت رخنه میکنه، اون می خواد تمام ذهنت رو به تصرف دربیاره، دیگه تمام فکروذکرت می شه اون وهرچیزی که بهش مربوط می شه ، خدا می دونه که چه تخیلات عجیب وغریبی به ذهنت می رسه، چه صحنه سازیایی می کنی درموردش. کوچکترین وقت آزادی که پیداکنی صرف فکرکردن به این موضوع، به این حس می کنی و این کاررو نا خواسته این قدر پیش می بری که از کارو زندگی می افتی. حالا دیگه کارایی تو توی درست یاهرکاری که می کنی به کمترین حد ممکن رسیده. باخودت میگی:" دیگه وقتشه که ترمز کنی، دیگه بسه" اینوتاحالا چندباردیگه هم به خودت گوشزد کرده بودی اما هیچ وقت عملی نشده. می دونی چرا؟ چون اون لعنتی هنوزاینجاست، داره توسرسرای قلبت قدم می زنه درحالی که دستاشو پشت کمرش به هم قفل کرده و حسابی رفته توفکر. لابد داره فکر می کنه که قدم بعدی واسه ی فتح تمام تو چیه؟
یعنی راهی وجودداره واسه نجات دل ساده دل من؟؟؟