کنج دنج
« چایی میل دارین؟ »
ــ چایی… .
ــ والا من معده ی خیلی درستی ندارم.نه نوشابه میتونم بخورم نه چایی.آخه من قبل از انقلاب خیلی فعالیتم زیاد بود.دائم توی مبارزه بودم.برای همین هیچوقت نمیتونستم سر موقع غذا بخورم.برای همین قبل از اینکه برم زندان واقعاً معده م داغون شد. الان با همه ی اینها خیلی هوس چایی کردم.
ــ اگه ضرر داره من تعارف و اصرار بیخود نکرده باشم؟
ــ نه شما بزرگوارید.آخه میدونید من قبلاً به چایی علاقه ای نداشتم.یعنی خیلی اهل چایی نبودم.اما از وقتی که فهمیدم آقای (…) به چایی عنایت خاصی دارن ، خوب قضیه برام فرق کرد. یادمه یه بار خدمت آقای (…) بودیم. ایشون خودشون به بنده گفتن : « چای خوش عطر هم نعمتیه ها ».برای همین من از اون روز نسبت به چایی یه جور تقید خاص پیدا کردم.
ــ پس یه چایی براتون بریزم؟
ــ اسباب زحمت شماست. یه وقتی بود که من مسئول ویژه ی اداره ی (…) بودم.اونجا یه مش عباس داشتیم که به از شما نباشه مرد خوبی بود.آبدارچی بود.خیلی هم مؤمن و مقید بود.بنده خدا یه عنایت خاصی به من داشت.هر وقت میخواستم نماز بخونم ، بی هوا میومد و پشت سر من می ایستاد و به من اقتدا می کرد.البته من هیچوقت به این کارش راضی نبودم.یعنی میدونید چیه؟من اکراه دارم پیشنماز بایستم.از قدیم همینطور بودم.یه وقتی ما میرفتیماز طرف جهاد کمک به کشاورزا.فصل پنبه چینی بود.سر نماز حدود دویست نفر پشت سر من می ایستادن و نماز میخوندن.از همون موقع ، من اکراه داشتم که به من اقتدا کنند ،اما خب بعضی وقتا بر حسب وظیفه آدم مجبوره.یعنی انجام تکلیفه… .
آهان داشت یادم میرفت . این مش عباس آبدارچی ما بود توی اداره ی (…).اون موقع من مسئول ویژه بودم.چه کارایی که نکردیم… . بگذریم.از خود تعریف کردن ،شکر خوردن است.من اصولاً عادت ندارم خیلی منم منم بکنم.اما خب یه واقعیتهایی رو نباید کتمان کرد.
هیچکدوم از مسئولین بعد از من نتونستن حتی به اندازه ی یک سوم من کار کنن.حالا اینها مهم نیست.این چایی شما ما رو به یه عوالمی برد که… .
یاد مش عباس به خیر.همیشه وقتی من میخواستم افطار کنم ، میومد توی اتاق و میگفت: «الان دیگه یه چایی براتون بریزم؟» من با اینکه معده م خراب بود اما بیشتر روزها روزه بودم. دوشنبه ها و پنجشنبه ها که حتماً ،باقی روزا هم اگه میتونستم روزه میگرفتم.البته اینا رو کسی نمیدونه.شما هم پیش خودتون نگه دارین.
ـــ خدا قبول کنه ایشاالله.اگه روزه هستید اصرار نکنم.التماس دعا.
ـــ محتاجیم به دعا.راستش رو بخواید من امروز روزه نیستم.البته دیروز اگه خدا قبول کنه روزه بودم.ولی امروز نتونستم.یعنی دیشب برای سحر خواب موندم.البته محض اطلاع عرض میکنم. من شبها نماز شب میخونم.عادت دارم.از زمانی که جبهه بودم این کارو میکردم.دیشب خیلی خسته بودم.وقتی داشتم چهل تا مؤمن رو دعا میکردم ،اسم حضرتعالی هم در خاطرم بود ، دیدم خیلی خسته ام.
آخه روز قبل خیلی این طرف و اون طرف رفتم.قول داده بودم برای یه دختر خانمی جهیزیه تهیه کنم.آخه من الان به طور مرتب هر ماه یه جهیزیه آماده میکنم.البته دوستان خیر زیادن.کمک میکنن محض رضای خدا.حتی دوست ندارن اسمشون فاش بشه.خود من هم کسی نمیدونه. اینا رو که بهتونگفتم پیش خودتون بمونه وگرنه من اصلاً اسم در کردن و ریا کاری و اینها نیستم الحمدلله.
یعنی از قدیم من دوست نداشتم تظاهر کنم و خدایی نکرده بخوام خودم رو مطرح کنم.الان البته دور ، دور ریا کاریه.همه شدن اهل ریا.هیچ کاری نکردن ولی همچین سر و صدا میکنن که اگه کسی نشناسدشون فکر میکنه اینا بودن که کمکای مردمی رو جمع میکردن و میبردن جبهه.گفتن نداره.اینقدر تریلی تریلی جنس از تهران به غرب و جنوب اعزام میکردم که اسمم همه جا پیچیده بود.اما ما برای کسی این کارو نکردیم. جنگ که تموم شد ، سرمونو انداختیم پائین و افتادیم دنبال همین کارای خیریه.اگه میخواستم به جای خدا با بنده ی خدا معامله کنم ، الان وزیری ، وکیلی ، معاونی چیزی بودم.اما من از اسم در کردن خوشم نمیاد.میدونید چیه؟ریا کاری تو خونم نیست.
به نظر من کسی ندونه آدم چیکار میکنه بهتر از اینه که همه آدم رو شناسن.اجر آدم ضایع میشه.جان هر کی دوست دارید اینایی که گفتم و پیش خودتون نگه دارین… . داشتم چی میگفتم؟آهان دیروز خیلی اینور و اونور رفتم خسته شدم.برای همین سحر خوابم رفت.حتی نزدیک بود که نماز صبحم هم قضا بشه.که پسرم که زنده باشه ایشاالله ،خیلی پسر مؤمن و با خدائیه.اون زودتر بلند شد و صدامون کرد.
ـــ چایی رو چیکار کنم؟ بریزم؟به خدا هفت قل شد.
ـــ چرا اینقدر تو زحمت افتادی.بیا بشین دو کلام اختلاط کنیم.چایی هم حالا میخوریم.
از شنیدن این حرفا چه حسی بهتون دست میده؟چند تا از این حاج آقا ها میشناسید؟
الهه