کنج دنج
« یه سطل آب یخ »
دیروز یه اتفاق عجیب برای من افتاد. شب من و مامان داشتیم با هم صحبت می کردیم. راجع به موضوعی که من به مامان می گفتم بهتره فعلاً به کسی نگیم و به قول معروف جایی درز نکنه همون موقع هم اضافه کردم : البته خونه ای که یه نوشین توش داره در این مورد امیدی بهش نیست.
نوشین خواهر کوچیکتر منه الان 15 سالشه . گاهی رو حساب سادگیش حرفهایی رو که خاص محیط خانواده ست پیش دیگران مطرح می کنه.البته کوچیکتر که بود بیشتر اینکارو می کرد به هر حال حالا بزرگتر شده .
بگذریم . من این حرف رو که زدم نوشین که توی اتاق نشسته بود خطاب به مامانم گفت : مامان ببین این ( من) صبح تا شب پای سجاده می شینه اونوقت به من تهمت میزنه من که هیچوقت نمی بخشمش.
این حرف از یه بچه ی 15 ساله مثل یه سطل آب یخ بود که روی سر من ریختن.حرفش بد جوری منو تکون داد. نه اینکه گفته بود نمی بخشم ها نه چون اون خیلی مهربونتر از این حرفاست اینکه گفت من صبح تا شب پای سجاده می شینم .
تازه اونجا بود که من فهمیدم خودم هنوز فلسفه ی نماز خوندن خودم رو نفهمیدم. اینجا بود که فهمیدم من تا امروز الکی رو به قبله می ایستادم و دولا راست می شدم. من چطور می تونم ادعای بندگی کنم در حالیکه هنوز ساده ترین اصل بندگی رو رعایت نمی کنم .حق الناس .مگه اطرافیان من مثل خواهر کوچیکم جزو همون مردم محسوب نمی شن که نباید در حقشون ظلم کرد؟
من چه طور می تونم ادعا کنم که عاشق خدا هستم در حالیکه بنده هاش رو اونجور که باید دوست ندارم؟چیزی که من بهش رسیدم اینه که آدم برای بنده ی خوبی بودن اول باید آدم خوبی باشه . اصلاً اول باید آدم باشه .برای آدم بودن باید از یه جا شروع کرد و فکر نمی کنم هرگز برای این شروع دیر باشه .
و من برای آدم بودن از اونجا شروع کردم که صبح تا خواهرم رو دیدم ازش معذرت خواهی کردم و بهش گفتم که اشتباه کردم .
الهه
4/8/85